سخن آغاز با نام خدا کن | که هستی در يکون آمد به يک “کن”[۱] | |
سخن سوغات ذات کبريائي است | که “علّمه البيان” آن را گواهی است | |
جهان يک سر زبان حق تعالی است | به تسبيح و به حمدش غرق نجواست[۲] | |
تمام خلق حق در جنب و جوشند | به ذکر خالق خود در خروشند | |
اگر مهر سکوتی بر لبان است | زبان بی زبانی هم زبان است | |
فقط ذات خدا غيب الغيوب است | فروغ حرف آنجا در غروب است | |
از آن “يا هو” که دل ها گشته در بند | سخن خاموش گردان دم فروبند | |
جز آن سرّ عما؛ آن راز ناگو | دلا از هرچه می خواهی سخن گو | |
زبان جاسوس مکنونات دل هاست | کند فاش اندرون را از کج و راست[۳] | |
سخن گاهی بگيرد اوج تا عرش | گهی هم در حضيض آيد برِ فرش | |
اگر قدر سخن را نيک دانی | شوی پرّان از اين دنيای دانی | |
زبان آيينة فکر است و پندار | به گفتار آيد از پندار اخبار | |
مباد آن را ادات فکر خوانی! | که اين هر دو يکند از اين همانی | |
چو در آيينه شکل خويش بينی | به واقع جز خودت چيزی نبينی | |
گر انسان گشت خير الخلق خالق | سخن شد فصل اين حيوان ناطق | |
سخن جسم است و جانش عمق معنا | سخن لفظ است و معنا فکر و فحوا | |
مثال لفظ و معنا جسم و جان است | چو گويي لفظ، معنا در ميان است | |
نبُرّی لفظ و معنا را به تيغی | مگر شمسش خلد پشت ستيغی | |
چو لفظی بر زبان آرد لبانت | پراند مرغ معنا را زبانت | |
همان سانی که آن دادار رحمان | دميد از روح خود در جسم بی جان | |
بشر هم می دَمد از جان رعناش | درون لفظ بی جان روح معناش | |
چو در ذهنت گِلِ لفظی سرشتی | درون گِل گّل معنا بکشتی | |
چو لفظ از فيض معنا بار گيرد | شود خود زنده تا روزی بميرد | |
جنينِ لفظ اين سان می دهد بَر | چنين از نطفه ای تا “خلق آخر“[۴] | |
زمان شيرخواری تا شود سر | مکد از سينة الفاظ ديگر | |
دهد از کودکی بانگ جوانی | کند طی جمله راه زندگانی | |
چو بالغ گشت معنايش بجوشد | معانی يک به يک از آن خروشد | |
دهد معنای اوّل جا به ثانی | حقيقت در مجاز آيد نهانی | |
مجازی ديگر آيد بر فرازش | چنين پيمايد او راه درازش | |
زمانی هم کشد پر روح معنا | کند از دار دنيا قصد عقبا | |
نمی ماند درون واژه جانی | چو گردد واژگون از واژگانی | |
چه گويم زين مجاز و آن حقيقت؟ | مجاز است آن حقيقت را طريقت[۵] | |
اگر پرسی کجا حق در فراز است؟ | به ايجازت بگويم: در مجاز است | |
حقيقت در مجاز اندر حجاب است | چو سيلابی که محجوب از حباب است | |
مشو غافل از اين عشق مجازی | که بگشايد درونت طرفه رازی | |
بيا درياب اسرار زبان را | که يابی راز پنهان و عيان را | |
به صرف آوای کثرت را بده گوش | به نحو از جام وحدت باده ای نوش | |
پيام واژه را در جمله درياب | نَمان در جمله، سوی متن بشتاب | |
علی مولا که نحو از او شد آغاز | به نهج او بلاغت کرد پرواز | |
به صرف و نحو جان من نيابی | تو از سرّ سخن غير از سرابی | |
ميان اين دو فرقی بس عيان است | تفاوت از زمين تا آسمان است | |
نيوش از نغمة علم من اين پند | ز صرف و نحو رو بار سفر بند | |
کتاب نحو را زير و زبر کن | دلت را با بلاغت همسفر کن | |
بلاغت در زبان رمز جمال است | زبان بی بهره از آن بدسگال است | |
نجو از لفظ بد معنای زيبا | نه از بانگ حمار آهنگ شيوا | |
بلاغت پرده گيرد از “معانی“ | که در قشر سخن جانا نمانی! | |
به دامان “بيان” چو می زند چنگ | به يک معنا دهد گاهی دوصد رنگ | |
به هر آراية نغز بديعش | بيارايد عبارات منيعش | |
کلام طيّب از فيض بلاغت | کند پرواز تا آن بی نهايت[۶] | |
سخن کوتاه گردان پور خاقان | سخن دُرّ است دُرّ را پر نيفشان |
محمد خاقانی اصفهانی
آبان ۹۲
[۱] إنما أمره إذا أراد شيئا أن يقول له کن فيکون
[۲] إن من شيء إلا يسبح بحمده
[۳] ما أضمر أحد شيئا إلا ظهر في فلتات لسانه ومعالم وجهه
[۴] ثم أنشأناه خلقا آخر
[۵][۵] المجاز قنطرة الحقيقة
[۶] إليه يصعد الکلم الطيب