ملّا و مکتب :
پنج ساله بودم که پدر مرا به مکتب برد. ملا حاج ملا عبد الرحيم مجتبايي بود. پيری مريض احوال که با شاگردان ديگر زبانش زبان کتک و فلک بود و با من زبان عشق و محبت. روزی در آن سن و سال روزه گرفته بودم. امر فرمود تا بچه ها مرا به زمين بخوابانند و خود با آب کتری اش روزه ام را خورانيد.
پيش او پنج الحمد می خواندم که جزوه ای بودشامل ۵ سوره قران با آيات الحمد. روش آموزش زبان قرآن بود. آن روزها فکر می کردم «پنجلهم» است ونمی دانستم به چه معنی است. ، و با الف دو زبر أن و دو زير إنّ و دو پيش أنّ آغاز می شد. و م؟؟؟ فی المثل ابراهيم را چنين هجا می کرديم:
الف زير: إ ب جزمی: إب. ه يا زی هي: إبراهي. ميم جزمي هيم: إبراهيم.
يادم هست روزی برادرم محمود در مکتب موقع خواندن ياسين آنرا يِس قرائت کرد و همه را خنداند.
ملا حروف الفبا را با ابجد هوز حطی کلمن سعفص قرشت ثخذ ضظغ لا به من آموخت و حساب جمّل را ياد داد. اعداد را به خط سياقی می نوشت که من نيز تمرين کردم و فرا گرفتم.
با عنايت مخصوص استاد خواندن قرآن را در ۵ سالگی آموختم. و اين آغاز آشنايي من با زبان عربی بود.
دورة دبستان:
در دبستان مودت نام مرا نوشتند. روز اول همراه مرحوم مادر وارد دبستان شدم . ولي پس از رفتن او فرار کردم. چند بار ديگر اين فرار که از ترس مدرسه و کتک معلمان بود تکرار شد، و مادرم در مزارع روستا به دنبال من می گشت. معلم کلاس اول ما آقای معظم نام داشت که از او بغايت می ترسيدم. با موتور وسپا از شهر به ده ما می آمد، و برای حفظ موهايش از گرد و خاک جاده خاکی رهنان پارچه کش داری را کلاه خود کرده بود. گاهی سر کلاس کش اين پارچه را می کشيد وبسوی بچه ها نشانه می گرفت که به آنان پرتاب کند، و من بغايت يک موشک اسکاد از اين پارچه می ترسيدم و گاهی از مدرسه می گريختم، اما همينکه استعداد من برای معلم و مدير روشن گشت در دل آنان جای گرفتم. آقای معظم هر صبح برای قرائت قرآن که تنها من در مدرسه می توانستم بخوانم در برنامه صبحگاهی بلند می کرد و روی صندلی می نشاند تا آياتی از قرآن تلاوت کنم. يکبار معلم کلاس پنجم مرا از کلاس دوم به آن کلاس برد تا برخی از آيات قرآن را که خودش هم نمی توانست درست بخواند برايشان بخوانم . آقای يوسفی معلم مهربان کلاس دوم ما در دفتر مدرسه و در برابر ساير معلمان مرا بالا می برد و در بغل خويش بالا می انداخت و می گفت آخرش اين پسر يک کسی می شود.
وقتی معلمی از بچه های کلاس می پرسيد دوست داريد در آينده چکاره شويد پاسخ اکثر بچه ها اين بود: آجان بشيم. آجان يا آژدان نيروی انتظامی پاسگاه ژاندرمری بود. و من در آن بين تنها کسی بودم که دوست می داشتم معلم شوم.
از دبستان مودت خاطرات فراوان دارم. مدرسه ای با حياطی خاکی و انباشته از گرد و خاک با ۶۰۰ دانش آموز که جز من و پنج شش نفر ديگر همه بچه ها با تمبان گشاد از جنس پارچه دويت مدسه می آمدند. بيچاره ها هر روز از ناظم با ترکه کتک می خوردند که بجای تمبان شلوار بپوشند. اما يا خود شلوار را نداشتند يا فرهنگ آن را نداشتند. در کلاس اول روزی ناصر نامی از همشاگردی هايم خودش را در توالت خيس کرد. بيچاره تمبانش را در آورده بود و برهنه در حياط مدرسه به زمين می کشيد و می برد و صد نفر بچه تخس شيطان پشت سرش هورا می کشيدند. روزی از اداره بهداشت به مدرسه آمده و موی سر بچه ها را وارسی کردند و جز چند نفر همه را مبتلا به کچلی اعلام کردند. برای درمان کچلی سر ما را زير برق می کردند و گاه دو سه نفر ما را می گرفتند تا تمام موهای سر ما را با بند ريشه کن کنند.
کتک زدن به بچه ها برنامه روزانه و لا ينفک مدير و ناظم و معلمها بود. و من در طول ۶ سال دبستان کمترين کتک را بين همه بچه ها خوردم. هر بار که ترکه می خورديم يا فلک می شديم يا با طناب چند ساعت به تير چراغ برق دم در دفتر می بستندمان می شمرديم. از کلاس اول تا کلاس ششم ابتدايي من مجموعا ۳۰ بار کتک خوردم. اما يد الله نور محمدی که در جنگ عراق بعدها شهيد شد ۶۶۰ بار کتک خورده بود.
مدير خپلوی ما هم ترکه بيات يک شب مانده را قبول نداشت. هر روز حيدری مبصر کلاس ما و يک نفر ديگر از آمدن سر کلاس معاف بودند. آنها يکی دو ساعتی بالای درخت چنار مدرسه می رفتند تا در برابر ديدگان همه دانش آموزان ترکه تازه و لسم بچينند. مدير هم ترکه ها را دو ساعت در آب حوض مدرسه می خيساند تا حسابی به بدن بچه ها بچسبد. او از انجام اين مسئوليت که جزو حرفة او بود خيلی لذت می برد.
بازی ها و سرگرمی ها :
از مدرسه که به خانه می آمدم قبل از ناهار بايد يکی دو ساعت با ترتری آهنی خود که رينگ چرخ يک دوچرخة اسقاطی بود در کوچه ها می دويدم. چه کيفی داشت! بازی های مورد علاقه بچه ها گرگی بود و گرگ با گفتن ده بيست سی چهل تعيين می شد. قايم موشک می کرديم و گل بازی و پل و چفته و هفت سنگ و «سوری سوری به چند سوری» و «گاو گوساله پنگل پنير». گاهی با قلوه سنگ به پرتاب سنگ دل خوش می کرديم، خيلی بچه ها تير کمان داشتند و گنجشک می زدند، اما من دلم نمی آمد. و گاه با بالا رفتن از درختان چنار «خونه قلاق در می آوردند» البته من با بچه های ديگر از درختان بالا می رفتم و شايد اين بهترين سرگرمی من بود، اما درآوردن تخم کلاغها را که آنها را بر می آشفت و به ما حمله ور می کرد خوش نداشتم.
گاهی با يک ليوان از مادی محله بچه ماهی می گرفتيم و با همان آب لجنی سر می کشيديم. دوز بازی هم رونق فراوان داشت. و بيشتر از آن موزوارکی که نوعی يک قل دو قل بود با تعداد زيادی سنگ ريزه که موقع بالا آنداختن بايد پشت دست فرد فرود می آمد. هر کس می بازيد بايد آپوق می خورد: تلنگری محکم روی استخوان مفصل انگشت وسطی بر پشت دست. بازنده بعضی با زی ها هم بايد کتی می داد يا کتلی و در مسيری که تعيين می شد فرد برنده را دوش سوار می کرد و می چرخاند. اين بازی بچه ها بود. اما جوانهای محل عمدتا قمارباز بودند. در صحرای روستا آنها را می ديديم که (قام) های استخوانی را به هوا می اندازند و شرط بندی می کنند. آن روزها گاگاليلی مورد علاقه بچه ها «سری» بود. نوعی شيرينی مثل زولبيا اما دراز و تابيده شده دور يک ظرف گرد در دايره ای به قطر ۲۰ سانتيمتر. هر کس ۱ ريال می داد و سر اين سری را می گرفت و بالا می کشيد. تا هرجا بالا می آمد و شکسته می شد سهم او بود. قوطی های قويت هم که قيمتش ۱ ريال بود می خريديم تا شايد يک مداد يا پاک کن يا سوتک ببريم. ولی روی کاغذ داخل اکثر جعبه ها نوشته بود: «پوچ»! صبه های زمستان با عربدة مشهد حسين باقلا فروش از خواب بيدار می شديم. و کاسه باقالای کوفته پخته را که پاتيل کوله پشتی اش پر می کرد و روی آن ۱ سانت روغن می ريخت به خانه می برديم. خوردن صبحانه باقالا با اشنو زير کرسی از خاطراتی نيست که بتوان فراموشش کرد. اما اين کرسی که ذکر خيرش شد برای من خاطره تلخ و شيرينی دارد. روزی از سرمای چله زمستان تا خرخره زير کرسی رفته بودم و هفت کله خواب بودم که حس کردم پاچه زير شلواريم می جنبد . اول فکر کردم خيالات برم داشته است يا «بينی گلی» سراغم آمده است. با چند بار لعنت به شيطان دوباره می خوابيدم . اما خير. پاچة زير شلواری باز هم تکان می خورد. خدا نصيب شما که هيچ ، نصيب گرگ بيابان نکند، وقتی فهميدم يک موش داخل کرسی شده و توی زير شلواری من است دنيا در نظرم تيره و تار شد. با لگد و با هر چه در توان داشتم به زير کرسی لگد می زدم بلکه دربيايد اما آن بيچاره بالاتر می رفت. نمی دانم سوراخ دعا را گم کرده بود يا راه فرار را ! دربدر مهمان شيرازی ما که او هم زير کرسی خوابيده بود از خواب پريد و داد می زد چه خبر شده؟!
در محل، هرپسری بايد يک زنجير با چندتا «جوزه گره» که گره های دسته چرمی زنجير بود و به طرز خاصی بافته می شد توی جيبش برای دفاع از خودش می داشت. بزرگترها بجای زنجير پنجه بکس داشتند و چاقوی ضامن دار.
در اواخر کلاس ششم ابتدايي با ۵ نفر از هم کلاسی ها به شهر (اصفهان) رفتيم . ما سوار تنها اتوبوس خط رهنان شديم که مال آقای کبيری بود. او هر بار اتوبوس را با زدن هندل که وسط سپر جلو بود روشن می کرد. اين اولين بار بود که جدا از پدر و مادرم به شهر می رفتم. خيلی احساس استقلال و شخصيت کرديم. می خواستيم برای صدور مدرک تصديق ششم عکس بگيريم. اما به بهانه اين عکس برای دومين بار به سينما رفتم. بار اول با پدر و خانواده ام فيلمی را از مراسم حج ديده بوديم. چون هنوز تلويزيون نيامده بود برای ديدن يک فيلم سينمايي شور و شوق عجيبي داشتيم. ما شش نفر بوديم و فقط ۵ تومان پول داشتيم . کارمند سينما چهارباغ با التماس فراوان ما پذيرفت ما با ۵ بليط بپذيرد. فيلم روی صحنه :«حسن کچل» بود. خيلی خوش گذشت. آنقدر در سينما مانديم که ۳ سئانس آن را تماشا کرديم. البته چون آنروز دير به خانه برگشتم از پدرم کتک مفصلی نوش جان کردم.
يکی دو سالی هم «پيشاهنگ» شدم. پيشاهنگی کار فوق برنامه ای بود در رژيم شاه که بيشتر با هدف تثبيت ارزشهای شاهنشاهی در روح بچه ها شکل گرفت. مربيان اين دوره بيشتر خانمهای بي حجاب «سپاه دانش» بودند، که برای اولين بار مينی ژوپ را به رهنان آوردند. از ديدن يک زن بی حجاب سر کلاس درس هيجان زده می شديم. البته بچه هاي کم جنبه تر از شيطنت هم فروگذار نمی کردند. يکی از آنان يک روز روی کاغذی نوشته بود: «در عقب صندلی جلو». اين برگه آغشته به مربا که روی صندلی خانم گذاشته شده بود مثل پلاک پشت او چسبيد و ما در محوطه مدرسه پشت سر او می گفتيم و می خنديديم.
چند وقت يک بار که شاه به اصفهان می آمد خيلی از دانش آموزان مدارس بخصوص پيشاهنگ ها را با کاميون به ميدان مجسمه (ميدان انقلاب فعلی) می بردند تا «جاويد شاه» بگويند. برای ما بچه های آن دوره شاه تجسمی از خدا بود. ابر مردی با توانايي های خارق العاده. انگار ۲۰۰۰ سال بود که ما چنين باوری داشتيم. گاهی که به يک نهر بزرگ می رسيديم از هم می پرسيديم : بچه ها کی می تونه از اين نهر به اونطرف ببپره؟ و همه با هم می گفتيم: «شاه می تونه شاه می تونه!».
در دوره پيشاهنگی اونيفرم نظامی داشتيم که برای خودش با آن سوت مخصوص برو و بيايي داشت. رژه می رفتيم و سرودهای شاهنشاهی می خوانديم. برخی از آن سرودها را هنوز از بر دارم.
تابستان ها بايد يک کاری می کرديم. همچنين بعد از ظهر روزهای سال و من گاهی شاگرد کبابی بودم، يا شاگرد بستنی بند مشهور رهنان بودم و روزی دو ساعت زعفران می کوبيدم و بعد پاتيل حاوی شير و شکر و زعفران را در يک پاتيل بزرگتر حاوی تکه های يخ و نمک به سرعت می چرخاندم تا شير ببندد و بستنی شود. مدتی نون واسون بودم و در مغازه نانوايي که مال پدرم بود از تنور نان در می آوردم گاهی چانه می گرفتم يا خمير را با خمير ترش مخلوط می کرده و صبح های زود خميرها را مشت و مال می دادم تا ور بيايد. يک بار که مقدار زيادی آرد در دهانم ريختم نزديک بود خفه شوم . با فشار شير آب راه تنفسم را باز کردم. گاهی هم نان می فروختم . واحد وزن يک من بود معادل حدود ۶ کيلو گرم، و نصفش نيم من و نصفش صدرم و نصفش پنجاه و نصفش بيست و پنج و نصفش ده نار و نصفش ۵ نار. (شنيدم که يک اصفهانی در تهران برای اينکه لفظ قلم حرف بزند به سبزی فروشی گفته بود لطفا دهنار پهنار پَياز بدهيد!)
ولی ثابت ترين شغلم خاتم سازی بود. پيش اوستا عباس کار می کرديم. سريشم درست می کرديم، آن روزها بجای فيبر در خاتم از استخوان شتر استفاده می کرديم که بوی گند ما داد و ما هم همان بو را می داديم. پره می پيچيديم توگلو می سابيديم شيش و گل می پيچيديم، قامه می بستيم و زير فشار می گذاشتيم. وقتی شيطنت می کرديم محکوم می شديم که گندلی بپيچيم. يک بار اوستا عباس مرا برای پيغامی پيش اوستا احمد نجار فرستاد. پس از آنکه پيغام را به او رساندم به من گفت از اوستا عباس چپ و راست کنی را بگير و برای من بياور. چپ و راست کنی ابزاری بود که برای چپ و راست کردن دنده های اره خاتم بری و تيز کردن آن استفاده می کرديم. وقتی به اوستا عباس گفتم چپ و راست کنی را بده تا برای اوستا احمد ببرم نگاه تندی به من کرد که بند دلم پاره شد. بعد با تغير از من پرسيد به اوستا احمد سلام نکردي؟ من يادم آمد که سلام نکرده بودم و فهميدم منظورش از چپ و راست کنی دو کشيده آبدار بود.
مسؤول دم کردن چای هم در مغازه اوستا عباس من بودم. هر روز ۲ ريال چای می خريدم و يک ريال قند. اين جيره ما بود. با اين دو ريال چای بايد ۳۳ تا چای می دادم به ۱۱ کارگر، به هر کارگر در يک روز ۳ وعده . چاره ای نبود: چای را روی فرمز يک ساعت می جوشاندم و چراغ فشاری را که بايد مرتب تلمبه می زدم سينه آن قوری که از قلب صدام سياه تر بود می گذاشتم و از اين قير سياهی که بجای چای درست می شد به خلق الله چای می دادم. ظهرها موقع ناهار يک کاسه ماست و خامه مخلوط می خريديم و می خورديم. گاهی هم مربا که تکه ای کره در وسط آن بود. مغازه ما در مسجد سيد اصفهان بود. بعضی روزها از آنجا تا رهنان ۶ کيلومتر پياده بر می گشتيم تا دو ريال مزد آن روز را از مغازه حاج علی محمد بستنی بخريم و با اين بستنی بتوانيم در مغازه اش بنشينيم و از تنها تلويزيون رهنان يک فيلم تماشا کنيم. بهترين فيلم آن روزگار سريالی سرخ پوستی به نام چاپارل بود. يا سرزمين عجايب و آدم کوچولوها. يک روز هم بجای فيلم برنامه مستقيم پياده شدن يوری گاگارين و نيل آرمسترانگ را روی کره ماه ديديم.
درس طلبگی :
در طول دوران دبستان تابستانها طلبه بودم. اما نه در حوزه بلکه با يک معلم خصوصی که پيشنماز مسجد محل بود.
در طول هر تابستان هر روز ساعت ۵ صبح با وحشت تام از کنار خانة حسين کتی با آن سگ مخوفش باريک می شدم و به منزل استاد ملا علی می رفتم. مادر پيرش در را باز می کرد. ملا با زن و بچه اش خواب بود که وارد سالن خانه می شدم . وظيفه داشتم برابر درسی که از او می آموزم کار کنم. سفره را می انداختم و سماور را روشن می کردم. غلغل سماور که بلند می شد و چای را دم می کردم با احترام به در اتاقش می زدم تا بيدار شوند. خود و خانواده اش صبحانه را ميل می کردند، و پس از آن او به من جامع المقدمات می آموخت. از شرح امثله شروع کرديم: فعل ماضی را از ذهب چهارده صيغه بود. شش مغايب را بود و شش مخاطب را بود و ۲ متکلم را بود. آن شش که مغايب را بود سه مذکر را بود و سه مؤنث را بود. آن سه که مذکر را بود: ضرب ضربا ضربوا. و آن سه که مؤنث را بود: ضربت ضربتا ضربن. وآن شش که مخاطب را بود سه مذکر را بود و سه مؤنث را بود. آن سه مذکر را بود: ضربت ضرتما ضربتم. و آن سه که مؤنث را بود: ضربت ضربتما ضربتن. و هکذا. وسپس صرف مير را خواندم: بدان _ ايدک الله تعالی في الدارين _ که کلمات لغت عرب بر سه قسم است: اسم است و فعل است و حرف… بعد هم نوبت هدايه در نحو و انموذج و صمديه رسيد. در اين مدت من می بايستی درسها را با خودکار آبی می نوشتم و با خودکار قرمز برای هر صيغه خط کشی می کردم، و با خودکار سبز اعراب گذاری می کردم: احمارّ احمارّا احمارّوا… وقس علی هذا. درس که تمام می شد چوبخط را می گرفتم برای ملا از قصاب محل گوشت بخرم. قصاب گوشت را تحويل می داد و يک خط روی چوبخط ور می کرد تا سر برج وجهش را حساب کند. در درس آملا علی يک همشاگردی هم داشتم که فقط ۵۴ سال با من اختلاف سنی داشت: مرحوم کربلايي برات، حکايت غريبی است قصه رفاقت يک پسر ۶ ساله و يک پيرمرد ۶۰ ساله! پيرمردی نوراني که خادم مسجد محل بود. او درس نمی خواند اما پای درس ما حاضر می شد. به ملا علی ارادت خاصی داشت، و هر روز صبح سری به او می زد. خدا رحمتش کند. گاهی مرا به خانه اش می برد. آخر ناسلامتی همشاگردی بوديم. در تميزی لنگه نداشت. ۶ جفت گيوه داشت هم تميز و مثل برف سفيد. اما هر کدام برای کاری: يک جفت برای رفتن به مسجد، يک جفت برای رفتن به کارخانه، يک جفت برای رفتن به دستشويي و…. خوراکش هم نان بود و «ماست ميش يک دست» و چای نبات. من او شبهای احيا در مسجد زاجان دعای جوشن کبير را نصف می کرديم. نصفش را او می خواند و نصفش را من. آن زمان ها برای گذراندن شبهای احيا در مسجد يک ريال نخودچی می خريديم که هر دو جيب کتمان را پر می کرد. برای اين که نخودچی ها تا سحر ما را بيدار نگه دارد يکی يکی می خورديم. گاهی که خواب بر من چيره می شد، پدرم مرا در محراب می خواباند. و پتويي رويم می کشيد: خوابی به نرمی مخمل و به لطافت نسيم سحری. من و کربلايي برات هر دو مکبر مسجد زاجان بوديم. يک روز برای نماز صبح در سمجد بوديم. بعد از اتمام نماز همه مسجد را ترک کردند. من مانده بودم و کربلايي برات بی خبر در مسجد را قفل کرد و رفت. هرچه از پشت در فرياد کشيدم کسی در اطراف مسجد نبود. مصيبت وقتی شروع شد که از شدت نياز به دستشويي طاقتم طاق شد. مسجد بود و نجس کردن آن حرام بود . اما من به خود می پيچيدم و از فکر نجس کردن مسجد عزا گرفته بود. آخر به ذهنم رسيد در سوراخ فاضلاب کنار حوض خودم را خلاص کنم. گفتم لا بد وسط سوراخ فاضلاب که صيغه مسجد نخوانده اند!
دورة دبيرستان:
دوره ابتدايي با شش سال تحصيل و همه خاطراتش تمام شد. و من به عنوان شاگرد اول تمام آن سالها آماده شدم که به دبيرستان بروم. دوره دبيرستان هم شش سال بود و به دو سيکل: سيکل اول و سيکل دوم تقسيم می شد. مرحوم پدر با ايثار فراوان و علی رغم تنگنای مالی و تحمل مخارج فراوان زندگی ۱۴ سر عائله با حقوق استواری مرا در يک مدرسه ملی (خصوصی) معروف اصفهان (مدرسه کيهان واقع در پل فلزی) ثبت نام کرد. هزينه ثبت نام يک ساله ۵۰۰ تومان بود که آن روز خيلی سنگين بود.
در سيکل اول هر روز با ماشين های فورد آلمانی خط رهنان با پرداخت ۲ ريال به چهارسوی اصفهان می آمدم و بقيه راه را پياده تا پل فلزی می دويدم. روزهای اول دبيرستان وقتی ديدم بعضی بچه ها کتاب انگليسی را می خوانند حسابی ترسيدم. چون تا آن زمان خط انگليسی را نديد بودم و نمی دانستم کتابش از چپ به راست باز می شود و الفبايش چطور خوانده می شود. اما به تدريج در کلاس جا افتادم و درس خواند. دبير ادبيات فارسی ما از عناصر ساواک شاه بود و مرموزانه ما را از آدمهای خطرناک و تروريست می ترساند. اما مدير ما آقای نيل فروشان مرد شايسته ای بود و به من علاقه فراوان داشت. فقط يکبار سر من داد کشيد. و آن وقتی بود که توپ فوتبال مدرسه سر درخت چنار بسيار بزرگ مدرسه مانده بود و چون هيچکس جرئت بالا رفتن از آن درخت را نداشت، من موقعيت را مغتنم شمردم و در برابر چشمان وحشت زده بچه های دبيرستان تا نوک درخت بالا رفتم و توپ را آوردم.
بچه تخسی نبودم اما بندرت از شيطنت بدم نمی آمد. يک بار بچه های کلاس دوم دبيرستان را اغفال کردم و با هم قرار گذاشتيم در امتحان املای پايان سال همه کلمات را عمدا غلط بنويسيم مثل اصفهان را عسفحان و است را عصط می نوشتيم. بيچاره دبير املای روحانی ما مانده بود که چطور نمره بدهد.
تنها سالی که به نظرم از اول دبستان تا آخر دوره دکتری رتبه اول کلاس را از دست دادم و رتبه دوم شدم سال دوم بود دبيرستان بود. رقيبی داشتم به نام عباسی که لر و بچه يک ايل از شهرکرد بود. هرچه تلاش کردم در رياضی به نبوغ او نرسيدم.
در اين دوره روزی ۱۵ ريال پول تو جيبی داشتم. ۴ ريال آن خرج کرايه ماشين می شدم و با ۱۰ ريال هر روز يک ساندويچ تخم مرغ می خوردم. بيشترين غذاي گرمی که در بچگی خوردم تخم مرغ بود. از ساندويچ کالباس بدم می آمد، و ساندويچهای ديگر نيز ۱۲ تا ۱۵ ريال بود. بعضی روزها هم دل را به دريا می زدم و همه ۱۰ ريال را قارا می خريدم و يک نفس می خوردم. چندين بار با ولع می خورديم. يکبار که تازه موز آمده بود با پنج تا از بچه ها شراکت يک موز خريديم و به ۵ قسمت تقسيم کرديم، ولی موقع خوردن سهم من روی زمين افتاد. خيلی دلم سوخت.
سيکل اول که تمام شد پدر مردد بود مرا به حوزه بفرستد يا برای ادامه تحصيل به دبيرستان بفرستد. با ملا مشورت کرد و چون علاقه وافر داشت فرزند علم قديم و جديد هر دو را بياموزد قرار شد من سيکل دوم را شبانه بخوانم و روزها نزد ملا درس طلبگی را ادامه دهم.
مجددا در دبيرستانی ملی و اين بار دبيرستان شبانه هراتی در حاشيه زاينده رود مشغول به تحصيل شدم. روزها کما بيش عربی می خواندم و عصرها با دوچرخه ۱۵ کيلومتر را رکاب می زدم تا به مدرسه برسم. شبهای زمستان روی دوچرخه دستانم يخ می زد و در طول کلاس جز می زد ولی چاره ای نبود. درس خواندن در دبيرستان شبانه معايب بزرگی برايم داشت. سطح درسی همکلاسی هايم که ۲۰ سال بزرگتر از من بودند و اکثرا ارتشيهای هوانيروز شاه بودند و حرف های رکيک سر کلاس می زدند در آموزش من اثر منفی گذاشت. بدون اينکه درس بخوانم شاگرد اول کلاس بود. مبصر کلاس آقای انصاری پنج تا بچه داشت و بچه اولش از من بزرگتر بود. آنها می خواستند ديپلم بگيرند تا حقوقشان بيشتر شود. با بی ميلی دوره دوم دبيرستان گذشت. مطالعه را خيلی دوست می داشتم اما کسی را نداشتم که به من کتاب بدهد يا به کتابهای مفيد رهنمونم گردد. بحران اين دوره نيز در اين وضع منفی بی تأثير نبود. گاهی تابستانها از سر بی برنامه گی به شيراز می رفتم، فيلمهای کمتر از ۱۸ سال ممنوع و سيگار کشيدن زير پل و فروش هندوانه در مغازه ای در دروازه اصفهان شيراز از سرگرمی هاي آن دوره بود.
دوره دبيرستان به اتمام رسيد و من در کنکور دانشگاه شرکت کردم. با معدل ديپلم بيش از ۱۹ می توانستم هر رشته ای حتی رشته حقوق تهران را انتخاب کنم. اما ارادت خودم و پدرم به ملا حرف اول را می زد. نظر وی اين بود که رشته ای را برگزينم که مکمل دروس طلبگی باشد. و اين چنين : هر ۱۰ انتخاب برگه رشته زبان و ادبيات عربی در شهرهای مختلف بود. روزی که با پرداخت يک تومان جلوی هتل شاه عباس روزنامه نتايج کنکور را خريدم و اسم خود را در آن ديدم از فرط خوشحالی يک تومان اضافه تر به صاحب دکه روزنامه فروشی دادم.
دانشگاه اصفهان و مقطع کارشناسی :
مهر ماه ۱۳۵۵ که وارد دانشگاه شدم خود را در فضايي بزرگ و مهيّج يافتم. اگر چه در رشته ای وارد شدم و با معدل ۱۹ با دانشجويانی همکلاس شدم که حد اکثر معدلشان ۱۱ بود. از اطرافيان در انتخاب رشته ای که کمترين هواخواهی در جامعه زمان شاه نداشت زخم زبانهای فراوان شنيدم. می گفتند سر انجام در تخت فولاد اصفهان (قبرستان اين شهر برای مداحی و قرائت قرآن در مجالس ترحيم) استخدام خواهی شد. با اين همه به زبان عربی عشق می ورزيدم. توان علمی من در اين رشته بالاتر از سطح لازم بود. گاهی هم حضورم در کلاس برای استادانی که نمی توانستند پاسخ سؤالهايم را بدهند اسباب دردسر بود . برخی از آنان از من می خواستند که نمره ۲۰ بگيرم و در کلاس آنان حاضر نشوم. بار ديگر در فضايي قرار گرفتم که بجای بکارگيری نيرهايم در مطالعه جدی تر و تلاش بيشتر مرا به خمودی کشاند. حسرت يک معلم دلسوز که به اندازه توانم از من کار بکشد بر دلم ماند. بايد به خود متکی می بودم. اما افسوس که بسياری فرصتهای گرانبها را هدر دادم. در طول تحصيل در دانشگاه اصفهان غير از ۳ درس که بخاطر حضورم در زندان برايم کمتر از ۲۰ نمره غيابی رد کردند بقيه نمراتم تماما ۲۰ بود. هويدا نخست وزير بهايي و پير کفتار دوره شاه چند بار برايم کارت تبريک با تصويرهای طلايي از محمد رضا شاه و رضا شاه فرستاد، و يک بار هم بورس ادامه تحصيل برايم تصويب کردند که نرفتم. سر انجام با بالاترين معدل از بين فارغ التحصيلان دانشگاه اصفهان يعنی معدل ۶۰/۱۹ در سال ۱۳۶۳ فارغ التحصيل شدم.
در تب و تاب مبارزه
با گذشت يک سال از ورود به دانشگاه به تدريج با جو سياسی و مفهوم مبارزه آشنا شدم. خفقان وحشتناکی بر فضای کشور و بخصوص فضای دانشگاه حاکم بود. هر کس در حال و هوای مبارزه قرار می گرفت از سايه خود هم هميشه فرار می کرد. تصور گرفتار شدن در چنگال ساواک که با انبردست ناخن می کشيد لرزه بر اندام انسان می انداخت. اما شور و حال اين جهاد مقدس با اين ترسها زايل شدنی نبود. در آن دوره مبارزان غير مذهبی را عمدتا دانشجويان مارکسيست تشکيل می دادند، و در رأس آنها حزب توده و سازمان چريکهای فدايي خلق. مبارزين مسلمان هم که خود را برای جنگ پارتيزانی با شاه آماده می کردند و در تيمهای تشکيلاتی فعاليت داشتند عمدتا با سازمان مجاهدين خلق آن زمان مرتبط بودند همه گرو ها عليرغم اختلافات ايدئولوژيک با هم مرتبط بودند، و لی البته با هدايت تشکيلات خود. تيم های تشکيلاتی عمدتا از ۵ نفر تشکيل می شد، و غير از رئيس تيم که با يک نفر از يک رده بالاتر تماس داشت و دستورات تشکيلات را ابلاغ و اجرا می کرد بقيه اعضای تيم نبايد اعضای تيم های ديگر را می شناختند. البته برنامه های کوه نوردی کمی فراتر از اين تشکيلاتی بود و سعی می شد سمپاتها هم به ان راه يابند. در اين برنامه ما را به کوه می بردند. جاهايي مثل ، کرکس کاشان شير کوه يزد، زرد کوه بختياری قله جهان بين در گردنه رخ قبل از شهرکرد، واين قله ها را چندين بار فتح کرديم. در گردنه جهان بين اطراف شهرکرد يکبار گرفتار بوران برف شديم. تا نصف تنه ما در برف بود و می رفتيم. برای استراحت تخته سنگی را از برف خالی کرديم. کفشها را در آورديم و انگشتان پای خود را می مکيديم تا يخ نزند و خون در آن به جريان بيفتد. در همين حيص و بيص فرياد کمک گروهی را از دور شنيديم که در يک شيار مانده بودند. و ما با سر هم کردن همه کمربند ها و درست کردن يک طناب انها را از مهلکه نجات داديم. چشمه لادر سده و کوه ابوجه و دره انجيلی نجف آباد از کوههای دم دست تر بودند. در کوه بالا می رفتيم و سرود می خوانديم . با مذهبی ها آياتی از قرآن در تکيد بر جهاد، و با غير مذهبی ها سرودهاي رهايي : مرا ببوس مرا ببوس برای آخرين بار تو را خدا نگهدار که من روم بسوی سرونوشت…مرغ سحر ناله سرکن داغ مرا تازه تر کن زآه شرر بار اين قفس را برشکن و زير و زبر کن….گاه با خود دسته های پاسور همراه می برديم که اگر گرفتار ساواک شديم خود را افرادی خوشگذران و لا ابالی معرفی کنيم. همواره در تقلای حفظ جملات دروغی بوديم که موقع دستگيری و بازجويي بايد تحويل ساواک می داديم.
برنامه کوه نوردی درس مبارزه و استقامت بود. با تحمل شدايد. خوردن تکه ای نان و يک دانه خرما و يک در قمقمه آب. و تحمل ساعتهای طولانی خستگی و تشنگی و گرسنگی. کفش ها را به دستور سر دسته می کنديم حتی جورابها را و از دامنه تا نوک قله می رفتيم . پاها تاول می زد و خون می چکيد. هر کس سر موعدها دير می آمد فلک می شد و شلاق می خورد. در زردکوه بختياری يکبار يکی از بچه ها پرت شد و لگنش شکست. و من مأمور شدم تنها در کوهی که پر از خرس بود به دامنه بروم و از عشاير قاطر بگيرم. خوشبختانه او را با قاطر پايين آورديم و نجات يافت. اکنون او معاون وزير کشور است.
يکی از الگوهای مورد احترام ما ميرزا کوچک جنگلی بود. يکی از دوستان برسم ميرزا سر و وضع ژوليده ای داشت، يکبار از دستش عصبانی شدم وگفتم اين چه وضعی است برای خودت درست کرده ای؟ به من گفت تو خيلی سوسولی که به من اعتراض می کنی! گفتم تو هم کاسه داغ تر از آشی. مگر نمی دانی پيامبر در کاسة آبي هر روز قبل از خروج از خانه خودش را آرايش می کرد. و او گفت: اگر اين طور است پيغمبر هم سوسول بوده است! او الآن سر و وضع شيکی دارد و به خودش خوب می رسد. حق هم دارد، چون معاون استاندار اصفهان است!
در سال ۵۶ با گذشت يک سال از ورودم به دانشگاه توجه ما به مبارزه بيشتر معطوف شد. در رشته عربی ۳ نفر از سالهای بالاتر داشتيم که به ما خط می دادند. آنها در يک خانه تيمی زندگی می کردند. هر روز ۶ ساعت می خوابيدند: از ۱۰ تا ۱۲ شب، از ۴ تا ۶ صبح و ۲ ساعت بعد از ظهرها از ۱ تا ۳. و نيمه شبها با هم کار می کردند. يکی از اين سه نفر پيشنماز ما در مسجد دانشگاه اصفهان بود. تقريبا حافظ نهج البلاغه بود. در قنوتش به فارسی دعا می خواند آنچنانکه اکثر بچه ها می گريستند. ومن که با ارتباطی صميمی داشتم گاه با او که خود را مجتهدی ازاد می دانست درگير می شدم. در هر مسأله فقهی اجتهاد می کرد و قصد نوآوری داشت. دقايقی بعد از بخش اذان نماز صبح ماه رمضان عذا می خورد و وقتی سرش داد می کشيدم می گفت مهم حقيقت روزه است و اين که ساعاتی از غذا امساک شود. و اذان نارنجک نيست که يکباره منفجر شود! با اين فکرها بالأخره بعد از انقلاب سر از گروه فرقان در آورد و اعدام شد.
زندان اصفهان :
من سه بار قبل از انقلاب دستگير شدم و دوبار به زندان رفتم . اولی در اصفهان، و دومی در مشهد.
۱۶ آذر ۵۶ ما در تظاهراتی گسترده شرکت کرديم. چنين تظاهراتی معمولا با هماهنگی قبلی و با زدن تقه روی ميز سلف توسط چند نفر همزمان در رأس يک ساعت معين شروع می شد که جاسوسان ساواک گردانندگان اصلی برنامه را نشناسند. شيشه های سلف را شکستيم بيرون ريختيم و يک مينی بوس و چند اتومبيل را واژگون کرديم و به سمت در پايين دانشگاه حرکت کرديم . نيروهای گارد دانشگاه با شليک کلتهای کمری به ما حمله ور شدند . ما مسير را تغيير داده و از در شرقی دانشگاه خارج شديم . بچه ها يکی از استادان ساواکی را در مسير گرفتند و خيلی زدند. ظاهرا زير دست و پا تلف شد. بچه ها تابوتی را آماده کرده بودند که بجای جنازه پر از سنگ و چماق بود. با شعار الله اکبر و لا اله الا الله اين تابوت تشييع می شد. در خيابان چهارباغ بالا نيروهای کمکی از ارتش همراه با نيرهای پليس شهر و گارد دانشگاه به مصاف ما آمدند. درگيری جانانه ای شروع شد. شليک تيرهای ژ ۳ و يوزی هوا را می شکافت. من و چند نفر ديگر به کوچه ای پناه برديم در کنار کارخانه پپسی کولا . شيشه های کارخانه در طول راه شکستيم و گريختيم. من که توسط چند ارتشی مسلح تعقيب می شدم به خرابه ای وسط کوچه وارد شدم و از ديوار آخر خرابه بالا رفتم که به خيابان نيکبخت (داريوش آن زمان) بپرم. روی ديوار که ايستادم آنطرف ديوار توی خيابان نيکبخت زير پای من اتومبيلی از آگاهی ترمز کرد و من در يک لحظه از دو طرف تهديد شدم که دستها را بالا گرفته و پايين بپرم. و نمی دانستم چه کننم. به هر حال به سرعت طرف خرابه خودم را به زمين انداختم. هفت هشت نفری از نيروهای ارتش بر سر من ريختند و هرچه خواستند لگد زدند. دستانم را روی سرم گرفته بودم ولی جالب بود فردی که بالای سرم بود وانمود می کرد به من لگد می زند. اما پای خود را چند سانتيمتری سرم متوقف می کرد. در نتيجه آن ضربه ها ۳ روز در بازداشتگاه خون استفراغ می کردم.
ما را به کلانتری ۵ اصفهان بردند. رئيس کلانتری و حدود ۱۵ نفر پرسنل آن منتظر پذيرايي از ما بودند. در حياط کلانتری روبروی هم ايستادند و کوچه ای درست کردند تا ما که ۷ نفر دانشجو بوديم از وسط آن رد شويم. از دو طرف ما را زير باران مشت و لگد گرفتند. آخر اين کوچه رئيس کلانتری ايستاده بود. زنجيری قطور در دست داشت که چندين بار دور سر می تاباند و بر بدن ما فرود می آورد. و هر چه فحش رکيک بود نثار ما می کرد. بعد ما را رو به ديوار به خط کردند روی يک پا ايستاندند. يک پا بالا دو دست بالا بی حرکت. از ساعت ۱۲ ظهر تا ۵/۵ عصر. ديگر خون در دستان ما حرکت نمی کرد. پاسبانی با يک يوزی در دست درست پشت سر ما مراقب بود. يک لحظه که من داشتم زمين می خوردم و جای پای راست را با پای چپ عوض کردم با قنداقه يوزی آنچنان پشت سرم کوفت که پيشانی ام به ديوار خورد و خون از آن بيرون جهيد. افراد کلانتری که از کنار ما را رد می شدند ناسزا می گفتند ما را کمونيست خدا نشناس می خواندند. آفتاب عصر در حال غروب کردن بود و من که دست و صورتم غرق خون بود به يادم آمد که نماز نخوانده ام يک لحظه سرم را برگرداندم و فرياد زدم می خواهم نماز بخوانم. از رئيس کلانتری اجازه گرفتند او در حالی که داد می زد اين کمونيست نماز می خواهد چه کند اجازه داد. در باغچه حياط تيمم کردم و نمازی دلچسب خواندم با اين آيه: رب السجن أحب إليّ مما يدعونني إليه.
غروب ما را به بازداشتگاه مرکزی پشت عالی قاپو بردند. ۳ روز در آن بازداشتگاه مانديم. حدود ۲۰ نفر بوديم در يک اتاق سرد نمناک تاريک با بوی تعفن و ادرار که فقط روی در آهنين وروديش پنجره ای داشت ۲۰*۱۰ سانتيمتری که در ارتفاع دومتری از زمين بود. آن سه روز پشت سر هم صف می کشيديم تا به نوبت چند لحظه از روزنه آن اکسيژن قورت بدهيم. ولی من قدم کوتاه بود و به آن روزنه نمی رسيد.
سپس ما را به زندان دستگرد اصفهان بردند. از همه انگشتانمان انگشت نگاری کردند. يک دست لباس نکبتی به ما دادند و لباسهايمان را تحويل گرفتند. به سلمانی بردند. تا موهاي سرمان را بتراشند. پاسبان محافظ به زندانی بد قلقی که سلمانی می کرد دستور داد سفارشی کار کند. و او با ماشين اصلاح دستی موهای سر ما را از بيخ می کند. انگار داد و فرياد ما را نمی شنيد.
ما ۲۰ نفر دانشجو بوديم که به ۴ بند زندان تقسيم شديم. مرا به بند دو فرستادند. و اتاق شماره دو را نشانم دادند. قبل از اين که وارد شوم رئيس بند مرا کنار کشيد و گفت در اتاق ۲ زندانی خطرناکی هست به نام سيد مهدی هاشمی. اگر کلمه ای با او صحبت کنی روزگارت را سياه می کنم. از اينکه در کنار آن همه چاقوکش حرفه ای و دزد و قاچاقچی که با آن قيافه های وحشت ناک برای اولين بار می ديدم يک نفر بود که لا اقل سياسی باشد خوشحال شدم. سيد مهدی مرا به آرامی تحويل گرفت و با چند نفر از افراد گروهش که هدفی ها يا گروه الله اکبر نام داشتند به من در اتاق ۲ خوش آمد گفتند و چای ريختند. من کف خواب بودم و تخت نداشتم. اما چون زياد کتک خورده بودم و خسته و کوفته بودم روی تخت يکی از افراد گروه خواباندند. ديگر نفهميدم چه شد. فردا صبح تا از خواب بيدار شدم تازه شروع کردم به زندان فکر کنم و منزل نو را به خود تبريک بگويم. سيد مهدی هم مترصد فرصت بود تا با من صحبت کند. وسط روز مرا کناری کشيد و سر سخن را باز کرد تا مرا ارزيابی کند. طبيعتا اولين سؤال صريح من از او سبب قتل آقای شمس آبادی بود. اما حرفهای ضد و نقيضی که در مورد کارهای گروه الله اکبر از او رفقايش شنيدم مرا به اررزش اهداف و مرامشان مشکوک کرد. رفقايش او را اندازة يک پيغمبر معصوم قبول داشتند و مطيعش بودند. تا آن که يکی از افراد پليس زندان خبر صحبتهای مخفی مرا با سيد مهدی به رئيس بند گزارش داد. به خاطر اين تخطی دوباره مرا زدند، و روز دوم زندانی شدنم مرا برای چند روز به انفرادی فرستادند. سلولهای انفرادی پر بود و جای خالی نداشت. لا جرم مرا به سلولی بردند که روی تخت يک غول بی شاخ و دم خر و پف می کرد. با ترس و لرز داخل شدم . کنار تخت او يک راهرو بود به عرض نيم متر و پشت سرش يک توالت کوچک. قبل از اين که بيدار شود نگهبان را صدا کردم و از او خواهش کردم مرا جای ديگری ببرد. خوشبختانه يک سلول خالی شد و مرا به آنجا منتقل کردند. انفرادی حال خاصی داشت. يکی دو روزی با خودم خلوت کردم. خودم را ديدم. مرتب نرمش می کردم و ذکر می گفتم. زودتر از قرار سابق از انفرادی آزادم کردند. بعدا فهميدم سيد مهدی برای در آوردن من از انفرادی رئيس بند را تهديد کرده بود که با رفقايش اعتصاب می کند. و رئيس بند از آنها حساب می برد. ولی مرا بجای بند سيد مهدی به بند ۴ منتقل کردند. مجددا در اتاق ۲. هر اتاق ۱۲ تخت داشت ۴ تخت سه طبقه . ولی در اتاق ما ۲۴ نفر زندانی بود: ۱۲ نفرسابقه دار و ۱۲ نفر کف خواب. تنها سياسی آن اتاق من بودم . ما بقی چاقوکش و دزد حرفه ای. هر کف خوابی که حدودا دو سال زندانی می کشيد تختی از طبقه اول گيرش می آمد. بعد از ۵ يا ۶ سال تختی از طبقة دوم. بعد از حدود ۱۰ سال از طبقه سوم. تختها مرا به ياد طبقه ها و کاستهای اجتماعی هند می انداخت و مبين جايگاه و ميزان قدر قدرتی صاحبش بود. افراد طبقه ۳ زندانی های حبس ابدی بودند که فلک جلو دارشان نبود چه رسد به رئيس بند و پاسبانهايش. بين شاه نشينهای طبق ۳ يک نفر که از همه قلدرتر بود رئيس اتاق بود. و رئيس اتاق ما رضايي نامی بود اهل کوجان اصفهان. ۲ نفر را کشته بود. می گفت برای دفاع از ناموس خودم کشتم. بنا بود اعدامش کنند ولی با نامه ای که به شاهنشاه آريامهر نوشته بود با تخفيف به او حبس ابد دادند. آنوقت که با او بودم ۱۲ سال بود در زندان بود. با من به سرعت اخت شد. می گفت خاقانی اگر امروز از زندان بيرونم کنند کروکی و آدرس خانه ام را بلد نيستم. از من خوشش می آمد. يکی دوبار مرا به آن بالا يعنی تخت طبقه ۳ دعوت کرد و چای تعارفم کرد. به رؤسای اتاقهای ديگر می گفت از اين خاقانی خيلی خوشم می آيد. بين من و او هيچ سنخيتی نبود. وقتی با تعجب سبب را از او می پرسيدند می گفت اين پسر روحية عجيبی دارد. اگر بيست سال هم برايش زندان ببرند مثل تريلی می کشد. يکبار دلش خيلی گرفته بود. علتش را پرسيدم گفت ننه ام دارد می ميرد. می خواست گريه کند اما رياستش و موقعيتش به او اجازه گريه نمی داد. خيلی دلداريش دادم. يک دفعه هم مرا به تخت طبقه ۳ دعوت کرد تا برايش نامه بنويسم. وقتی گفت بنويس: خدمت اعليحضرت همايونی شاه شاهان، قلم در دستم خشکيد . هرچه اصرار کرد بنويسم گفتم خطم بد است و با مقام شاهنشاه مناسبت ندارد. بازی مرسوم و پر طرفدار زندانی های حرفه ای دوزبازی بود. وقتی رؤسای اتاقها با هم بازی می کردند گاهی سه يا چهار روز طول می کشيد تا يک نفر ببرد. يکبار که من با رئيس اتاق بازی کردم در دقيقه ۴ باختم. من و بقيه کف خوابها شبها مثل کتابهای قفسه کتاب کنار هم می خوابيديم جای غلط خوردن نبود. بغل دست من يک زندانی پاکستانی بود که ۲ سال بود در زندان بود. يک نفر ايرانی را کشته بود و برای اينکه اعدامش نکنند زنش ادعا کرده بود شريک جرم اوست و با هم دست به قتل زده اند. هفته ای ۱۰ دقيقه به اجازه داشت در ورودی بند زنان با زنش ملاقات کند. يک نيمه شب ناگهان فريادی مهيب همه ۲۴۰ نفر زندانی بند ۲ را از خواب پراند. اين صدای وحشتناک صدای همين هم بندی پاکستانی بود که پهلوی من خوابيده بود و داشت عربده می کشيد. در تاريکی محض نمی دانستيم چه خبر است. وقتی نگهبان چراغها را روشن کرديم بيچاره از درد به خود می پيچد. يک نفر با هيکلی ۱۴۰ کيلويي از تخت طبقة ۲ تٍٍر خورده بود و روی او افتاده بود. خود او هنوز نفهميده بود! چشمهايش را می ماليد می گفت اينجا چه خبر است؟ هر روز ۴ ساعت صبح و ۴ ساعت بعد از ظهر ما را از اتاقها به هواخوری می بردند: فضای بازی با ديوارهای بلند سيمانی و زمين سيمانی. ديوارها بايد سيمانی می بود تا درزی برای مخفی کردن اشياء ممنوعه نداشته باشد. با اين حال زندانی ها شيارهايي را می شناختند که می شد در آن بعضی چيزها را مخفی کرد. روزی يک ساعت با سردستگی يکی از پيش کسوتها نرمش می کرديم. بعضی از حرفه ای ها برای کار به کارگاه نجاری می رفتند. اما سرگرمی اکثر زندانی ها در ساعات هواخوری اين بود که ريگهايي را که خانواده آنها از بيرون برای آنها می آوردند ساعتهای متمادی در روزهای متمادی روی سيمانهای کف حياط می کشيدند تا ساب بخورد و به شکل کارهای هنری مثل سرکليدی در آيد و به فروش برسد. شنيدن صدای ساعتها خرخر سنگ از تعدادی آدم که سينه آفتاب روی زمين تقلا می کردند پوست جگر را سوراخ می کرد. در زندان يک وعده غذای گرم می دادند در سلف که اکثرا راگو بود: يک کاسه آبگوشت با يک تکه کوچک گوشت و يک تکه دنبه و قدری هويج. گوشتها منجمد بود و از استراليا می آمد و چون ذبح شرعی نشده بود و نجس بود من غذای گرم زندان را نخوردم. با نان و ماست کيسه انداخته که مادرم برايم می فرستاد سر می کردم. البته رفقای چپ و مذهبی و حتی روحانيون زندان با حکم شرايط عسر و حرج آن غذا را می خوردند. يکبار راگوی مصرفی زندانيان فاسد شده بود و همه زندانی ها را مسموم کرد. وقتی ما را به هواخوری بردند همه اسهال گرفته بودند. هواخوری يک توالت بيشتر نداشت و ۲۴۰ نفر زندانی همه در صف اين توالت بودند . هرکس در می آمد بلا فاصله در آخر صف نوبت می گرفت.
زندان يک پزشک عمومی داشت که البته بهتر از نداشتن. برای هر دردی از نوک سر تا فرق پا آ.پ.سه. می داد که اسم يک نوع قرص مسکن بود. زندانی ها هم که اين را می دانستند وقتی سراغش می رفتند بجای وصف حال و مرض خود از او می خواستند چندتا آ.پ.سه به آنها بدهد!
زندان هفته ای ۲ بار هر بار ۲ ساعت آب گرم داشت در چله زمستان که گرم هم نبود و ولرم بود. در اين دو نوبت ۲۴۰ زندانی می خواستند در عرض دو ساعت با ۶ تا دوش استحمام کنند. بلبشويي می شد نگو و نپرس. خيلی از آنها جلو ديگران لخت مادرزاد می شدند ولذا من ترجيح می دادم بعدا در آب يخ دوش بگيرم.
در بند ما معروف ترين چاقوکش اصفهان اصغر جيغرکی بود. و عجيب اين که با من خيلی رفيق شده بود. شبها با هم می رفتيم در آخر کريدور بند و مسافتی به اندازه ۴ متر را با هم به سرعت قدم می زديم. وقتی لخت می شد جای حدود ۲۰ ضربه چاقو روی بدنش بود.
يکی از افراد زندانی که صدای خوبي داشت چند وقت يکبار که دلش می گرفت مي زد زير آواز. هميشه يک ترانه را می خواند:
گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم
مثه آفتاب اگه بر من نتابی زردم و بی رنگم
همه دردم همه دردم مثه توفان پر گردم
باد مستم که تو صحرا می پيچم دور تو می گردم…
وقتی شروع به خواندن می کرد همه زندانيها حتی قلدرهای حبس ابدی روی زمين می نشستند بعضی آرام آرام و بعضی هم زار زار گريه می کردند.
در بند ۴ مدتی با حاج آقا رهبر امام جمعه موقت اصفهان و مدتی با آقای جواد محدثی شاعر معروف که بعدها فرمانده سپاه قم شد هم بند بوديم. گاهی که می خواستيم مذاکراتی داشته باشيم لنگهای حمام را دور يک تخت می بستيم و پشتش جمع می شديم.
اگرچه ما زندانی سياسی بوديم ولی شاه با ادعای اين که زندانی سياسی ندارد ما را در بند جرايم عادی و با عنوان اخلال در نظم عمومی نگه می داشت. اکيپ سياسی ها آن موقع ۲۰ نفر بودند. ۴ نفر مذهبی خط امامی و بقيه اعضای سازمان مجاهدين و گروه های کمونيستی و عمدتا چريکهای فدايي خلق. ما ۲۰ نفر با هم کار می کرديم. انتقال اخبار بيروه از زندان به داخل خيلی دشوار بود. گوشی تلفن ملاقات کنندگان کنترل می شد و امکان رد وبدل کردن خبر نبود. به توصيه من خواهرم هر بار که ملاقات من می آمد تيتر مهمترين اخبار بيرون روی يک تکه کاغذ می نوشت و از زير چادر خود از پشت شيشه به من نشان می داد. يکبار يک خبر جمله ای از حضرت امام روحی فداه بود که از عراق پيام فرستاده و گفته بودند ما نمی توانيم با کمونيستها همکاری کنيم. آنها از پشت به ما خنجر می زنند. اين پيام را من به دو روحانی و ساير دوستان مذهبی ام منتقل کردم، و از آن روز ديگر ارتباط و خورد و خوراکمان را با چپی ها قطع کرديم.
۲ ماه و نيم که در زندان بوديم دادگاه ما تشکيل شد. قرار بود برای دادگاه ما وکيل تسخيری اجباری از طرف دادگاه شاه وکالت کند. اما چون اولين گروه دستجمعی بوديم که از دانشگاه دستگير شده بوديم چند وکيل جوان و سياسی بيشتر با انگيزه اشتهار وکالت افتخاری ما را قبول کردند. دادخواستی که از طرف دادستان عليم ما تنظيم شده بود ما را يک مشت اراذل و اوباش معرفی کرده بود (بدون ذکر هيچ انگيزه سياسي) که با شکستن شيشه مغازه ها قصد اخلال به نظم عمومی داشتند. دفاعياتی که من تنظيم کردم تا در جلسه دادگاه قرائت کنم با آيه ای از قرآن شروع می شد که مستکبران به حضرت نوح گفتند تو را نمی پذيريم چون طرفداران تو اراذل و اوباش هستند.(وما نراک اتبعک إلا الذين هم أراذلنا بادي الرأي). چون تشکيل دادگاه مصادف شد با اعلام فضای باز سياسی از طرف رژيم و تحت فشار دولت دموکرات آمريکا، خبر تشکيل دادگاه ما بازتاب گسترده ای در جرايد پيدا کرد، و در صفحه اول روزنامه های کيهان و اطلاعات با ذکر اسامی ما منتشر شد. جلسات دادگاه ما ۶ روز متوالی ادامه يافت و هر روز ما را که هرکدام با دستنبدی به يک مأمور پليس بسته شده بوديم وبا ملاحظات امنيتی شديد از زندانبه جلسه دادگاه می بردند. در يکی از اين جلسات دکتر شريعتمداری استاد دانشگاه اصفهان نيز شرکت کرد. در طول هر جلسه قاضی ترياکی دادگاه که از قبل حکم نهايي را به او ديکته کرده بودند فقط برای حفظ ظاهر صحنه دادگاه حرفهای وکلا را با بي ميلی گوش می داد ، و گاهی هم که خمار بود و ترياکش دير شده بود چرت می زد و خور و پف می کرد.
با حکم دادگاه ما با تحمل ۵/۳ ماه زندان آزاد شديم. روز آزادی خانواده و بخصوص مادر خدا بيامرزم همراه برخی آشنايان و دوستان برای استقبال دم در زندان جمع شده بودند. ولی من ترجيح دادم بجای اتومبيل ترک موتور ايژ شهيد محمود آقا محمدی سوار شوم تا پس از آن مدت مرارت بار آزادی را بيشتر تنفس کنم. و هوای بيشتری قورت بدهم.
زندان مشهد :
بهار سال ۱۳۵۷ که تابستان شد زلزله مخوف طبس با ۲۵۰۰۰ تلفات رخ داد. با ۳ نفر از دوستان تصميم گرفتيم با دو موتور سيکلت برای کمک به زلزله زدگان به طبس برويم. ابتدا رفتيم انارک برای بازديد آيه الله مکارم شيرازی که آنجا تبعيد شده بود. از آنجا به بعد از هر کس سراغ جاده طبس را می گرفتيم ما را از وحشت آن کوير برهوت برحذر می داشتند. اما ما در انجام اين ريسک خطرناک مصمم شده بوديم . آخر کوير جاده نداشت و کوره راهي طولانی در وسط بيابانی مرگ بار بود. ۶ روز در راه بوديم، با قيافه هايي وحشتناک و سر و صورتی گرد آلود که دو دستمال و يک عينک دودی آن را پوشانده بود. راه پر از رمل بود و گاه موتور که دو سرنشين داشت در آن فرو می رفت. ترک موتور من که هندا ۱۱۰ بود احمد کبيری بود که دانشجوی پزشکی دانشگاه شيراز بود و بعد به فيض شهادت رسيد. او از موتور پياده می شد که آن را هل دهد. ومن چند کيلومتری به خيال آنکه سوار شده است دور شدم. وقتی فهميدم پشتم نيست و برگشتم بيچاره از آخر بيابان می دويد و فرياد می کشيد. در نزديکی طبس شبی به روستايي رسيديم که اهاليش از ترس زلزله خارج از روستا بيابان را گليم انداخته و زندگی می کردند. وقتی وارد شديم به خاطر قيافه های مشکوک ما قصد داشتند ما را به پاسگاه ژاندارمری تحويل دهند که يک دانشجوی دانشگاه اصفهان ما را شناسايي کردو خطر برطرف شد. در طبس چند روزی مانديم. شبها در اردويي که به نام اردوی امام نام گذاری کرده بودند و اولين بار بود که علنا آية الله خمينی (البته بدون ذکر نام ايشان) امام ناميده می شد. روزها هم در خرابه ها بيل می زديم و گاهی از زير خاک ها شقه مويي يا دستی از زير خاک در می آمد. بعدا تصميم گرفتيم تا مشهد به راهمان ادامه دهيم
روز سوم اقامت در مشهد برای نماز ظهر و عصر به منزل آيه الله سيد عبد الله شيرازی که مرجع تقليد بود رفتيم. آن زمان دولت نظامی ارتشبد ازهاری حاکم بود. در منزل ايشان حين نماز اطلاعيه هايي پخش شد، که يکی از آنها شعری بود در وصف شاه هنگامی که در کنار رئيس جمهور آمريکا در حياط کاخ سفيد بخاطر شليک گاز اشک آور برای متفرق کردن ايرانيان معترض اشکش در معرض ديد رسانه های گروهی جاری شده بود. مطلع شعر چنين بود:
گريه کن اي شاه خائن گريه کن
گريه کن ای تخم شيطان گريه کن
و ما هنگام خروج از منزل داشتيم سوار موتور می شديم که دستگير شديم. ما را به يک کلانتری بردند. به سرعت تمرين کرديم که چگونه در بازجويي های انفرادی هماهنگ پاسخ دهيم. بعد از نيم ساعت ما را از يکديگر جدا کردند. بازجويي ها توسط مأمور ساواک ۳ روز طول کشيد. ما را در ۳ اتاق مجاور قرار داده بودند. و بازجو پاسخهای ما را جدا جدا می گرفت تا با هم مقايسه کند. من که دانشجوی سابقه دار دانشگاه اصفهان بودم خودم را کارگر خاتم سازی با گواهی نامه ششم ابتدايي معرفی کرده بودم . تلاش می کردم روستايي و ساده حرف بزنم تا لو نروم. در جيبهايم چيز مشکوکی نبود. اما يکبار که بازجوی ساواک از اتاقم بيرون رفت يادم افتاد در تقويم جيبی ام شماره دانشجويي خود را نوشته ام. وقتی آن را در آوردم تا نابودش کنم بازجو سر رسيد و مشکوک شد. تمام تقويم را ورق زد تا به آن شماره رسيد . با خوشحالی فرياد کشيد و با يک مشت ناسزا گفت دانشجو هم که هستی. با نثار مشت و لگد از من می خواست بگويم عضو چه سازمانی هستم. به هر حال سابقه سياسی مرا از گارد دانشگاه اصفهان گرفتند و با تشکيل پرونده ای ما را به دادگاه نظامی فرستادند. دادگاه سمبل بود. من بودم و يک سرهنگ نظامی به عنوان قاضی . در عرض نيم ساعت صحبت با من حکمش را صادر کرد: ۶ ماه زندان. آماده می شدم که به زندان منتقل شوم. وقتی ماشين زندان آماده شد. مرا به بازداشتگاه موقت برگرداندند، و نيم ساعت بعد با شگفتی آزاد شدم. مأمور آگاهی به من گفت بعد از صدور حکم آيه الله شيرازی با دادگاه تماس گرفته و چون شما از منزل ايشان دستگير شديد خواسته است شما را آزاد کنيم.
خروش انقلاب :
از بهار ۵۷ تا زمستان پيروزی شبانه روز کشور مثل يک فيلم أکشن بود با حوادثی برق آسا و باور نکردنی. ما که سال ۵۶ در دانشگاه با وحشت از غول مخوف ساواک اصول سخت و خشن مخفی کار و ملاحظات امنيتی را به دقت رعايت می کرديم و خود من شبانه روز در با دست بروشورهای حاوی رعايت ملاحظات امنيتی را می نوشتم تا با چه زحمتی در مسجد دانشگاه با ترس و لرز تکثير کنيم، و طبق نظر تشکيلات آماده می شديم تا مقدمات يک جنگ چريکی ۴۰ ساله را فراهم آوريم، و در شرايطی که ايران با داشتن ۴۰ هزار مشاور نظامی آمريکايي جزيره ثبات سياست آمريکا در خاورميانه بحساب می آمد ناگهان ديديم دست خدا از آستين پيرمردی در آمد و نفس مسيحايي او زن و مرد و پير و جوان را چنان به ميدان مبارزه و البته نه در کوه و کپر ها بلکه در کوچه ها و خيابانها کشاند که حقيقتا مات و مبهوت می مانديم. تجربه انقلاب کشورهای کمونيستی که تا آن زمان سرمشق ما بود و از طريق سازمان مجاهدين خلق در اختيار فعالان سياسی دانشگاه قرار می گرفت، و حتی تجربه کشور مسلمانی مثل الجزاير در مبارزه با استعمار فرانسه با تحمل ۱ ميليون قربانی ما را به بهت و حيرت می کشاند، و کمونيستها را به گيجی و ناباوری. رخدادی در شرف وقوع بود محير العقول و خارق العاده. امام خمينی روحی فداه بجای نسخه تکراری انقلابهای چپ و تکيه بر جنگهای پارتيزانی نسخه ای ديگر برای ملت ايران پيچيد. او بجای تکيه بر کلتها و کوکتل های وارداتی و پارتيزانهای دوره ديده در کوبا و حتی لبنان زن و مرد و پير و جوان را به «موشک مشت» و «فانتوم فرياد» مسلح کرد. البته استارت اول کار را کوکتل مولوتوفها زد که وقت و بی وقت مشروب فروشی يا سينمايي را منفجر می کرد. در ماه های آخر حوادث به سرعت برق رخ می داد. شب و روزمان در کوچه ها و خيابان ها می گذشت. چند بار برای شرکت در برخی تظاهرات به تهران رفتم. برای شرکت در تشييع جنازه مرحوم شريعتی که قصد عزيمت به تهران داشتم مادرم متوجه شد و ترسيد. با گريه می خواست مانعم شود. او را راضی کردم با قرآن استخاره کنم و اگر خوب آمد بروم. آيه قرآن به من عزم حرکت داد و به مادرم صبر و اميد: به مادر موسی وحی کرديم بچه خود را به دريا بينداز و ما او بر می گردانيم تا چشم مادرش بديدن او روشن گردد و آرام گيرد!
برای استقبال از امام و بازگشتش از فرانسه هم به تهران رفتم. مسيری ۳۷ کيلومتری بين فرودگاه مهرآباد و بهشت زهرا سيلاب انسانی بود. و ما قطره هايي ناچيز در اين دريای خروشان. در بهشت زهرا در ده متری اتومبيل بليزر حامل امام روحی فداه بودم. جمعيت آن بليزر سنگين را با امام و راننده و چندين محافظ بلند کردند و نيم متر بالاتر از زمين با خود می بردند.
کاروان انقلاب پس از فجر ۵۷ به سلامت اطراق کرد، و حوادث و اتفاقات آن ما را به دنبال خود می کشاند. در ۱۲ فروردين ۵۸ به دستور امام مردم سالاری دينی در قالب رفراندم جمهوری اسلامی به تحقق پيوست. آن روز برای ما بسيار مبارک بود به يمن اين روز اولين سالگردش را در سال ۵۹ به عنوان روز جشن عقدم برگزيدم. ۱۲ فروردين ۵۸ من با يک سلاح ژ ۳ محافظ صندوقهای آخذ رأي در استان چهار محال بختياری بودم. سر يکی از صندوقها با مردی که می خواست علاوه بر رأی خودش رأی ديگری را به نيابت از برادرش که در حوادث انقلاب شهيد شده بود بگيرد و به صندوق بيندازد کلنجار رفتم و از اين کار جلوگيری کردم. مرد می گفت برادرم شهيد اين انقلاب است و شهيدان زنده اند پس حق رأي دارند. استدلال او را اعضای صنوق اخذ رأی پذيرفتند. اما من اصرار داشتم که اين جمهوری جمهوری صداقت و حفظ امانت است و دادن اين رأی خشت کجی است که کجی های ديگر را به دنبال خواهد داشت. اين چنين پاک بوديم و انقلاب را پاک می خواستيم. از شهرکرد برای جمع آوری صندوقها به بروجن رفتيم. بروجن روحانی سيد و متنفذی داشت به نام آيت الله زاده. و فرمانداری به نام ناجی که با هم اختلاف داشتند. طرفداران آيت الله زاده که کميته انقلاب اسلامی شهر در اختيارشان بود به قصد دستگيری فرماندار به اتهام تقلب او در انتخابات فرمانداری را که من و ده نفری از بسيج و سپاه اصفهان همراه با فرماندار در آن مستقر بوديم محاصره کردند. ده ها نفر مسلح و چهار تيربار در اطراف فرمانداری مستقر شدند. بيچاره فرماندار مثل جوجه می لرزيد. هرچه با تلفن از وزارت کشور کمک می خواست آنها جز ابراز همدردی کاری نکردند. ما فرماندار را در يک گنجه کنج آشپزخانه که به حجم يک بچه بود با فشار داخل کرديم و درش را بستيم و همه ظروف آشپزخانه را جلوش چيديم و با بلندگو اعلام کرديم فرماندار داخل ساختمان نيست. افراد کميته و تعدادی مردم عادی شعار می دادند: ما همه سرباز توايم آية الله زاده گوش به فرمان توايم آية الله زاده. از افراد کميته خواستيم ۲ نفر نماينده برای پيدا کردن فرماندار داخل بفرستند. خوشبختانه آنها فرماندار را نيافتند. و داستان ختم به خير شد.
بسيج بلوچستان :
تابستان ۵۸ من با بسيج اصفهان برای مبارزه با اشرار بلوچستان به زاهدان رفتم. ۵/۳ ماه در شهرهای زاهدان و خاش و ايرانشهر و چابهار حکايت ها داشتيم. دائم با اکيپ های قاچاق مواد مخدر درگير بوديم. به شکل ناشناس و با مسلح به کلت و يوزی با يکی از دستگير شدگان به کافه های محل توزيع مواد می رفتيم تا توزيع کنندگان اصلی را دستگير نموده سرنخی از باندهای قاچاق بدست آوريم . گاه در اين درگيری ها با اکيپهای کمونيست درگير می شديم. در ايرانشهر که در ساختمان راديو و تلويزيون مستقر بوديم مطلع شديم به بيمارستان شهر حمله شده و ۲ نفر از زخمی های ما را روی تخت بيمارستان شهيد کرده اند. هيچ جا امن نبود. چند نفری به بيمارستان رفته و شبانه روز در آنجا گشت داشتيم. هنگاه ادای نماز به دستور فرمانده خود روی چکمه مسح می کشيديم و ايستاده و در حال پست پشت ديوار کوتاه بيمارستان نماز خوف می خوانديم. خدا رحمت کند آن بسيجی ساده ولی با صفا را . احمدی نام داشت. با هيکلی بيش از صد کيلو . می گفت موقع آمدن به بلوچستان بخچه حمامم را بستم و به مادرم گفتم ننه من رفتم حموم. لب دريای عمان می نشست و آب شورش را مضمضه می کرد، و به مزاح می گفت : «عبرتم خداوند عالم چی چی نمک دست اين آب زده است. آنقدر آنجا ماند و جنگيد تا سرانجام با اصابت يک گلوله آر پی جی جسمش دود شد و روحش پر کشيد و بالا رفت.
شمه ای از حکايت آن روزها را در «مثنوی داستان انقلاب» بخوانيد:
بعد حمد قادر بی منتها
با تو گويم قصه خوف و رجا
قصه ای آغشته با بيم و اميد
تار آن هشدار و پود آن نويد
داستان انقلابی مردمی
نهضتی شوريده بر نامردمی
لطف حق می بايدت تا جان شوی
گوش جان می بايدت تا بشنوی
××××××××××
روزگاری زير اين چرخ کبود
در ميان مردمی سست و خمود
غافل از نيرنگ ديوان و ددان
بردگانی در کف نابخردان
مکر اهريمن ملک را رانده بود
ظلمت شب نور را تارانده بود
گاه و بی گاه از فراز ميله ها
ميله های کنج زندان در فضا
می رسيد از دور فريادی به گوش
ليک بعد از فترتی می شد خموش
××××××××××××
ناگهان رعدی خروشيد از سما
زو نفس ها حبس شد در سينه ها
من ندانم بانگ جبرائيل بود؟
يا تو گويي صور اسرافيل بود؟
چون سکوت از غرّشش درهم شکست
هيبتش بنياد کفر از هم گسست
پيرمردی: در جبينش نور حق
قلب او آکنده بود از شور حق
سرو پيش قامتش شرمنده بود
کوه ازو درس صلابت خوانده بود
در خلايق شور و شوقی آفريد
در نفوس مردمان روحی دميد
شمع رخسارش چو تابيدن گرفت
شمس و اختر جمله ماندی در شگفت
××××××××××××
ليلة القدری مبارک سر رسيد
مطلع الفجرش به ما دادی نويد
خيمة شب از فلق صد چاک شد
ميهن از لوث شياطين پاک شد
امت اندر دين حق شد فوج فوج
قطره ها سيل خروشان موج موج
شد گل حسرت به ديدار بهار
غنچه های آرزو آمد به بار
سينه ها دريای مواج رجا
عطر اميد عنبر افشان در فضا
شد سرود لا تخف ورد زبان
بانگ لا هم يحزنون آوای جان
در دو چشم بی نوايان اشک شوق
بر لبان خشکشان لبخند ذوق
آتش عشق علی در سينه ها
سينه ها شاداب و دور از کينه ها
×××××××××××××
ليک اين گلبانگ شادی و سرود
کی توانستی که اهريمن شنود؟
چهچه زيبای اين مرغ چمن
خوش نيامد در مرام اهرمن
با دلی کآغشته بود از خشم و کين
برجهيد و گام خود زد بر زمين
هم به نای اتحاد انداخت چنگ
هم طنين انداخت در ناقوس جنگ
تا بجوشيد از عزيزان جوی خون
آسمان خون رنگ و ميهن لاله گون
××××××××××××
اهرمن شيران پر صولت چو ديد
تير تزوير از کمانش برجهيد
خرقه پوشيد و به مسجد در نماز
بر سر سجّاده در راز و نياز
سبحه بر کف وارد بازار شد
از فريبش فتنه ها بسيار شد
کم کمک صد دام گسترد آن عنود
کم ترين نيرنگ او صدّام بود
خلق با تزوير او شد غربله
وز پی جادوی او شد بلبله
قل أعوذ منه برب الفلق
من رجيم هو شرّ ما خلق
من حسود طالما يبغي الحسد
ليس يرجو ماعدا نفث العقد
«غاسق عند الوقب» في ذکره
ربنا احفظ کلنا من مکره
**************
عزم يزدان اختبار خلق بود
زين سبب طيف بلايا درگشود
عشق کآسان می نمود آغاز راه
سخت شد وان راه پرگشتی ز چاه
اندک اندک در نشيب و در فراز
در همه پيچ و خم راهی دراز
دام ها برپا نمود آن خلف
جذبه ها رخ می نمود از هر طرف
آن ره برّان تر از شمشير تيز
جلوه ای بود از صراط رستخيز
*****************
فرقه ای سودايشان آب و علف
سعيشان بين نثيل و معتلف
موج زد در سينه هاشان اضطراب
عيش رغد خويش ديدندی سراب
در صفی ديگر مصيبت زين بتر
شد عيان هر لحظه داغی تازه تر
در تبار عاشقان جان به کف
جان فشانی کرده در راه هدف
دسته ای درمانده از طول سفر
خسته از گرداب پيچان قدر
چون نيارستند ديد آن فتنه ها
خود هراسان گشته از موج بلا
گام های ناتوان لرزان شدی
عزم ها حيران و سرگردان شدی
غنچه های آرزو پژمرده شد
بيم و وحشت در روان ها زنده شد
غافل از حکم خداوند احد
کآدمی را آفريد اندر کـــــــــبد
إن إحبّ الله منهم واحدا
غتّه غتّا بأصنـــــــاف البـــلا
*****************
زان ميان مردان حق در متن عسر
چشم دل بگشوده می ديدند يسر
چون جبال راسيات اندر بلا
بر قضای حق بدادندی رضا
اندکی بودند مردان صبور
(وقليل من عبادي الشکور)
*****************
ای برادر! اين پيام از حق شنو
غرّه از پيروزی ظاهر مشو
شادی آن روزها افراط دان
وحشت اين روزها تفريط خوان
گر همه خلق آورند ايمان به دين
قل : (أخاف الله رب العالمين)
سجده آرند ار به شيطان رجيم
قل : رضیً بالله ذي الفضل الرحيم
*****************
اين شنيدستی که چون پروردگار
بر نبی بگشود باب انتصار
تا به چشم خويش ديد افواج ناس
در طواف بيت حق بهر سپاس
در چنين دريای سرشار از نويد
در ميان موجی از عشق و اميد
حق نهيبش زد که استنصار کن!
از گناه خويش استغفار کن
***************
وان شنيدستی که که چون ربّ ودود
مژدة جنّت بر اين امّت نمود
زد مثل بر قومی از پيشينيان
غوطه ور در موج گردابی گران
آنچنان گشتند در بحران فرو
هم نبی هم قوم حتی زلزلوا
چشم ها در ياری ايزد به راه
ناله هاشان در : «متی نصر الإله»؟
تا سرانجام ايزد نعم المجيب
خود بشارت دادشان نصر قريب
**************
آن پيام از حق شنيدی ای عزيز
اين دگر بشنو ز حق منما گريز
زندگی گر تلخ در کام آيدت
شهد تسليم و توکل بايدت
در غمار موت چون کردی شنا
در حيات جاودان می جو بقا
گر به عسر اندر نبينی يسر را
کی توانی درنوردی عسر را
عسر چه بود؟ همت و مردانگی
شمع بزم عشق را پروانگی
عسر می دان رنج راهی مرگبار
يسر می دان لذت ديدار يار
عسر در بگسستن از آب فرات
يسر در نوشيدن آب حيات
عسر باشد قطع دريای فنا
يسر باشد وصل دريای بقا
***************
حق تعالی چون گل آدم سرشت
هم رجا هم خوف بر لوحش نوشت
خوف بايد. ليکن از خشم خدا
نی ز امواج خـــــــــــروشان بلا
هم رجا بايد به رضــوان خدا
نی به عيش رغـــــــد اين دار فنا
گر ببارد از زمين و آســــمان
تير زهرآگين شــــــيطان بی امان
گر بجوشد فتنه از بالا و پست
شهد رضوان نزد خاقانی بس است
دانشگاه پس از انقلاب :
دانشگاه بعد از انقلاب حرف و نقل های فراوان دارد، و قرار من براختصار و ذکر ماندنی ترين خاطرات است.
خط و ربط های متنوعی که قبل از انقلاب در قالب کارهای تشکيلاتی بسيار محدود و مخفی شکل گرفته بودند، فضای باز انقلاب را نشانه گرفتند و به بازسازی خود پرداختند. هر روز صبح که به دانشگاه می آمديم تمام در ديوار ساختمانها انباشته از اطلاعي های شبانه ده ها گروه جورواجور بود که از راست افراطی تا چپ راديکال و مذهبی و غير مذهبی در نوسان بودند. فقط در دانشکده زبانهای خارجی (دانشکده ما) ۹ اتاق از حالت کلاس درس خارج شده و در اختيار گروهکهای سياسی قرار گرفته بود. آنچه اصلا در دستور کار نيروهای فعال دانشگاه اعم از مذهبی ها و کمونيستها نبود درس و مطالعه بود. تمام نيروها صرف مبارزه اين گروه ها با يکديگر می شد. چريکهای فدايي خلق، و کومله و دموکرات و حزب توده قوی ترين گروه های کمونيست، و سازمان مجاهدين خلق و مجاهدين انقلاب اسلامی و جنبش مسلمانان مبارز (أمّت) و جبهه ملی و نهضت آزادی اين طرف طيف بودند. لابلای آن همه گروه رنگارنگ حرکتی به نام سازمان اسلامی دانشجويان شکل گرفت که مدافع خط امام بودند و ما در آن فعاليت می کرديم. جالب اين بود که اين حرکت که تنها تشکل منسجم با انقلاب ملت ايران و کوچه و خيابان بيرون از دانشگاه بود از طرف همه گروه های چپ و راست به تفکری ارتجاعی متهم می شد و فالانژ ناميده می شد. در انتخابات دانشجويي دانشکده ها اعضای سازمان مجاهدين خلق و جنبش مسلمانان مبارز برای اثبات انديشه مترقی خويش عليه ما با کمونيستها همداستان می شدند.
بحث و مشاجره ايدئولوژيک و سياسی با اين طيف ها هم و غم روزانه ما بود. يکی از دوستان محل که بسيجی ساده ای بود با ۳ برادر ديگر خود در خانه که يکی توده ای و يکی مجاهد و يکی امتی بود درگير شده بود . بخصوص با برادر توده ای اش بر سر پاکی و نجسی زده بودند به تيپ يکديگر. به مادرش می گفت سفره غذای مرا از برادر توده ای نجسم جدا کن. و بيچاره مادرش داد می زد که با اين آشپزخانه فسقلی چگونه دو سری غذا تهيه کنم و دو سفره بيندازم؟ و او که يک بسيجی بی ترمز بود پسِ برادرش که مخ متفکر توده ای های منطقه بود بر نمی آمد. بالأخره او را مجبور کرد درد ناچاری به خانه ما بيايد. و اگر مسلمان شد که شد اگر نشد يکی از آن دو تا از خانه پدری بيرون بروند. آن شب از ۸ شب تا ۱ بامداد با آنها صحبت کردم. اولين حرفش اين بود که اين برادر مذهبی من که دو هفته يکبار هم حمام نمی رود چطور مرا که يک شب در ميان دوش می گيرم نجس می داند؟ به او توضيح دادم همانطور که توده ای ها در تشکيلاتشان يک مسلمان را راه نمی دهند بايد به ما حق بدهند با عنوان پاک و نجسی حريمی برای خودمان قائل باشيم. بحث ايدوئولوژيک ما آن شب به جايي نرسيد، چون به هر يک از اصول ديالکتيک که ياد گرفته بودم استناد می کردم تا تناقضات مواضع آنها را رو کنم می گفت اين اصل قديمی است و اصلاح شده است. آخر دست به او می گفتم می شود شما برای بحث جلسه دوم نسخه ای از آخرين ورژن اصول اعتقاديتان که مثلا هفته قبل به شما ابلاغ شده است به من تحويل دهيد تا بخوانم و بدانم شما به چرا صراطی مستقيم هستيد؟ شرمساری را در چشمانش می خواندم، اما برای اينکه خودش را از تا نيندازد می گفت ما مفتخريم پيرو مکتبی هستيم که حتی اصول عمده اش هم دائما در پروسة تحول و تکامل است!
مارکسيست ديگری را می شناختم در دانشکده ما که اهل کهندژ بود. برای انجام وظيفة انقلابيش و آگاهی بخشی به توده های مردم محله اش با دو به هم زنی دعوای دبشی را بين مردم دو محله چاق کرده بود. مذهبی های روستا هرچه می گفتند مذهبت را شکر اين چه بلبشويي است راه انداخته ای؟ می گفت راهی غير از اين نيست . رشد مردم در گرو تضاد ديالکتيک است و تا مردم گرفتار چنين تضادهايي نشوند به تکامل نمی رسند.
سازمان اسلامی دانشجويان :
باری، از دست چپی ها و بعدش هم سازمان مجاهدين که به تدريج سازمان منافقينش خوانديم رنج فراوان کشيديم. دانشگاه داشت به تدريج به ستاد جنگ گروهکها با خط سير انقلاب می شد، و هرچه می گذشت و آنها احساس می کردند در بين مردم و رهبری برخاسته از متن مردم جايي ندارند جری تر می شدند. صدور اعلاميه ها جای خود را به درگيری و خشونت داد، خرمن های گندم در مزارع به آتش کشيده شد، و بعدش هم مراکز دولتی. برای دفاع از دانشکده های دانشگاه که بيشتر در معرض خطر بود ما هسته های کشيک تشکيل داديم و شبها تا صبح در دانشگاه کشيک می داديم.
اين هسته ها بخشی از فعاليت سازمان اسلامی دانشجويان بود. تشکلی دانشجويي و خودجوش با اعتقاد به خط امام خمينی و دفاع از دستاوردهای انقلاب. اعضای سازمان اوائل تحت تأثير سيستمهای تشکيلاتی قبل از انقلاب به تشکيل هسته های کوچک و بسته ۵ تا ۶ نفره کردند. هر تيم يک مسؤول داشت که گرداننده فکری و اجرايي تيم بود. تکيه اصلی در جلسات که هر هفته ۲ تا سه ساعت تشکيل می شد در درجه اول تقويت بنيه فکری و ايدئولوژيک اعضا و سپس افزايش توان تحليل سياسی آنها بود. در بخش عقيدتی کار فلسفی مورد تأکيد بود. ما در طول ۵/۳ سال کار مداوم در جلسه خود ۲ جلد از اصول فلسفه و روش رئاليسم علامه طباطبائی را تحليل می کرديم. محتوای آن جلسات بود که رويکرد فلسفی را در شخصيت من شکل داد و زندگی مرا با نگرشی عقلانی درآميخت، و به تدريس معارف اسلامی در دانشگاه انجاميد.
تشکيل جلسات منسجم عقيدتی و سياسی در درازمدت روحيه کار جمعی ارزشمندی در بچه ها ايجاد کرد. تلاش می شد اين حرکت مشحون از ارزشهای اسلامی باشد. مثلا اعضای سازمان با اختلاط دختران و پسران عضو سازمان مخالف بودند، و در هر دانشکده ارتباط کاری پسرها و دخترها معمولا فقط با واسطه يکی از افراد متأهل انجام می شد. اردوهای کوهنوردی و ساير فعاليتها نيز کاملا مجزا اجرا می شد.
در اين مجموعه بهترين گل های دانشگاه شکوفا شدند: در صدر همه شهيد منصور موحدی بود که دنيايي از صفا و صميميت و در عين شور و خروش و قاطعيت انقلابی بود. در يکی از جلسات مرا مأمور کرد اطلاعيه ای پر شور در تجليل از شهيد و شهادتت بنويسم. اصرار داشت نوآوری کنم و از حرف های کليشه ای بپرهيزم. مدت مديدی نگذشت که خودش به شهادت رسيد و من اطلاعيه را در سوگ او نوشتم.
مهدی نيلفروش زاده نيز برای ما نماد نفی ارزشهای طاغوتی و وارستگی از زرق و برق دنيا بود. او با اصابت يک گلوله مستقيم تانک در آنسوی دارخوين شهيد شد. عزيزان ديگر مثل مرتضی غلافگر، جواد فتاحی، عباسعلی حميدی، مجيد مير عباسی ، محسن سرمدی و حسين گرجی از بهترين ها بودند و به فيض شهادت رسيدند. در دانشکده زبان يک تيم ۶ نفری داشتيم که ۵ نفر از آنها بعدا شهيد شدند: عباسعلی حميدی، قيطاسی، فضل الله دهاقين، سيد صادق حسينی. رويکرد سازمان پس از انقلاب دفاع از خط امام و مخالفت با جريان سازشکاری بود که به نام انجمن حجتيه شناخته می شد. البته در فراز و نشيبهای انقلاب برخی از اعضا با گرايشهای راست افراطی و چپ افراطی بتدريج بريدند و جدا شدند اما تا اواخر جنگ کليت مجموعه انسجام خود را حفظ کرد، هرچند د ردوران سازندگی هم بدليل دور شدن اعضا از يکديگر و نيز بدليل اتخاذ مواضع سياسی مختلف ديگر چيزی از آن باقی نماند. و به برخی ارتباطات دوستانه و غير تشکيلاتی تنزل کرد.
کار مداوم فکری با اعضای سازمان وحدت و اخوت با ثباتی بين دوستان بوجود آورد. به پيشنهاد من برای تثبيت برادری با اعضای گروه خود روز عيد غديری عقد اخوت بستيم و رسما برادر شديم. متعهد شديم که سرتاسر عمر يکديگر را از دعای خير فراموش نکنيم و من به اين عهد وفادار ماندم.
در بين مجموعه دوستان به برادرم سيد مرتضی مبلغ و سيد محمود حسينی ارادت فراوان داشتم. مبلغ اکنون معاون سياسی وزير کشور و حسينی استاندار استان اصفهان است. حسينی را بخاطر اصابت چندبار ترکش در جبهه «انبار مهمات» ناميده بوديم. قبل از انقلاب در ساواک او را کتک فراوان زدند و يکی دو روز بيدار نگه داشتند. هر وقت چورت می زد آتش سيگار مأمور ساواک بدنش را می سوزاند.
خاطرات جبهه :
در طول جنگ ۶ بار توفيق شرکت داشتم. اولين بار همان اوايل شروع جنگ تحميلی بود. مدتی با منصور موحدی در خط شير دارخوين با هم بوديم. با حسين گرجی هم در يک منزل از عربهای دارخوين مستقر شده بوديم. و وسط حياط يک قبضه خمپارة ۱۲۰ نصب کرده بوديم و هر روز به اندازه سهميه خود به خط مقدم عراقی ها شليک می کرديم. مردم ده فرار کرده بودند. آن طرف رود در دارخوين فاصله کمی با عراقی ها داشتيم و در صورت حمله عراقیها راه برگشت نداشتيم. گلوله های خمپاره ۱۲۰ بسيار قوی بود و من آن را از ضامن خارج می کردم تا داخل خمپاره رها کند. يکبار که سخت مشغول صحبت با من بود گلوله خمپاره را بجای ته از سر داخل لوله خمپاره کرد. فقط کافی بود دستش را از روی آن بردارد تا منفجر شود و هر دو تکه تکه شويم. من زبانم بند آمده بود. خيلی آرام بطوری که مضطرب نشود به او گفت حسين نينداز. او گفت چرا ؟ بهش گفتم بيارش بيرون. و او تا گلوله را در دستهای خودش وارونه ديد خشکش زد. به هر حال به خير گذشت. گرجی بعد در جبهه ماند و مفقود الأثر شد.
اولين اعزام به جبهه دانشجويی از دانشگاه اصفهان توسط من انجام گرفت. با اطلاعيه ای اعلام بسيج عمومی کرديم. ۱۴۲ نفر آماده حرکت شدند. از مينی بوسهای خط خمينی شهر تعدادی آورديم و کاروان پرشوری راه افتاد. در شهر داران برای استراحت و ناهار توقف داشتيم. من در صحبتی برای آنها به شوخی گفتم ما با لشگر نجف اشرف مستقر در جبهه توافق کرده ايم که ۱۴۰ نيروی دانشجويي در اختيار آنها بگذاريم و آنها هم در پايان دوره ۱۵ جنازه شهيد از اين کاروان به ما تحويل دهند. آنوقت حرکت دادن ۱۵ جنازه دانشجويان شهيد در صحنه دانشگاه چه ولوله ای برپا خواهد کرد، و دانشگاه را از اين خمودی نجات خواهد داد! ساعتی بعد يکی از دوستان همراه : حجت الله خادمی به من گفت اين چه مزاحی بود کردی؟ دوتا از بچه های سال اولی که بغل دست من نشسته بودند صحبتهای تو را جدی گفتند و از اين که دستی دستی آنها را برای شهيد شدن جلو بفرستند می ترسيدند. قرار شد من در صحبتهای بعدی اين سوء تفاهم را برطرف کنم. اين کاروان در جبهه يک ماه ماند و در اختيار لشکر نجف اشرف بود. از آن مجموعه ۲ نفر شهيد شدند که يکی همين حجت الله خادمی بود!
دو سه بار هم از طريق لشکر ۲۵ کربلا جبهه رفتم . فرماندهی اين لشکر با مرتضی قربانی بود. و قائم مقام لشکر شهيد فريدون بختياری از دوستان رهنانی بود. در عمليات بزرگ و استثنايي فتح المبين که به اسارت ۱۹۰۰۰ عراقی انجاميد با آنان بودم. روزی در خط مقدم بوديم شبانه کماندوهای عراقی به خط ما نفوذ کردند. و من برای آوردن کمک به خط دوم روانه مقر مرتضی قربانی شدم. وقتی با تعدادی نيرو برگشتيم همه کماندوهای مهاجم کشته شده بودند. عمليات فتح المبين که آغاز شد از زمطن و زمان آتش می باريد. يک شب که من پاسبخش خط بودم در آتش تهيه عراقی ها که همه را مثل آب به قعر زمين فرو می برد، و حرکت گلوله های ۸۰/۲ متری کاتيوشا مثل رعدی توفنده می غريد و در خط ما فرود می آمد، از سنگر بيرون آمدم و رفتم روی سر دپو تا به نوجوان ۱۸ ساله ای که تنها در آن سنگر بود روحيه بدهم. او را که ديدم از خودم خجالت کشيدم. وسط سنگر ايستاده بود و انگار مشغول تماشای آتش بازی شب عروسی اش بود. در اوج عمليات چندين اتومبيل آمبولانس برای انتقال مجروحان به پشت جبهه جلو رفت و مورد اصابت موشک مستقيم ماليوتکای تانکهای عراقی قرار گرفت. ناچار من يکی از اين خودروهای جيپ استيشن را که گلوله باران شده و راننده اش شهيد شده بود برداشتم و جلو رفتم. فاصله بين ما و بچه های خط شکن حدود ۶ کيلومتر در يک دشت باز بود. بخاطر ديد مستقيم عراقی ها به مهابا و تخته گاز رانندگی می کردم. وسط دشت به قتلگاهی رسيدم که حدود ۱۰۰ جنازه از تکه و پاره های بدن شهدای ما روی زمين پخش بود . نفهميدم شايد هم ميدان مين بود. وسط اين ميدان زيکزاک می راندم و فقط سعی می کردم اتومبيل از روی جنازه شهدا عبور نکند. حال من در آن لحظات قابل توصيف نيست. پشت يک تپه کوچک رسيدم و تعدادی زخمی ديدم که خود را کشان کشان پشت آن تپه بالا می کشيدند تا در امان باشند. پياده شدم و ۵ نفر از آنها را به سختی پشت خود رو روی هم انداختم. يکی از آنها که پايش از بيخ ران قطع شده بود و در خون خود می غلتيد معلوم نبود مرده است يا زنده است، بقيه نيز آرام آرام ناله می کردند. دو نفر را هم که می توانستند بنشينند جلو ماشين بغل دست خودم نشاندم. برای انتقال ده ها زخمی ديگر غير از اين ماشين وسيله ديگری نبود. وقتی برای برگشت به پشت خط حرکت کردم يک بسيجی که بغل دست من نشسته بود و صورتش در اثر سوختگی و اصابت يک گلوله توپ سياه بود و کاملا سوخته بود با التماس از من خواهش می کردم مرتب فوتش کنم تا صورتش خنک شود. زخمی های عقب هم با هر بار افتادن ماشين در دست انداز ها فرياد می کشيدند. صحنه های آن روز جان خراش ترين منظرهای زندگی من بود. در مسير برگشت اتومبيل با همه زخمی ها داخل رملها تپيد و ديگر تکان نمی خورد. با زخمی هايي که بهوش بودند فاتحه زندگی را خوانديم. هر لحظه منتظر اصابت يک گلوله مستقيم ماليوتکا بوديم. و گلوله ها يکی پس از ديگری به محيط اطراف اصابت می کرد. در اين حين نفربری که حامل نيرو برای خط مقدم بود به ما نزديک می شد. من به طرف آن دويدم و در مقابلش ايستادم . راننده نفربر که او هم با تعدادی نيرو در معرض اصابت گلوله بود سرش را از نفربر درآوردو با فرياد تهديد کرد که اگر کنار نروم مرا زير می گيرد. و من دست بردار نبود. به او گفتم بايد بخاطر نجات جان زخمی ها ماشين مرا بيرون بکشد. سرانجام تسليم شد و با نفربر مقداری جيپ ما را به جلو برد تا از آن شن زار درآمديم. شب آن روز هم در يکی از قسمتهای خط جلو يک شب تا صبح با حدود ۳۰ جنازه شهيد که در محيط اطراف پراکنده بودند در دلها و نجواها داشتم. روزی کف دالان سنگر مشغول دراز کشيده و مشغول خواندن يک کتاب بودم. بالای سرم در دهنة ورودی سنگر ۳ نفر از بچه های محل نشسته و مشغول اختلاط بودند، که يک گلولة توپ فرانسوی در دو متری سنگر فرود آمد. با اينکه من کف دالان يک متر و نيم زير زمين بودم صدای انفجارش يک دقيقه ای مرا بی هوش کرد، قسمتی از سنگر روی سرم ريخت وقتی به خود آمدم و خودم را بالا کشيدم جنازة جعفر باقرصاد را ديدم که سرش با يک ترکش از گردن قطع شده بود و بدنش در خون دست و پا می زد و جان می کند. پسر عمويش از سنگر بعدی دويد و بالای سرش که رسيد فرياد می زد و يا مهدی می گفت. جنازة تکه تکه شده کريم بختياری هم آن طرف تر بود. دو شهيد که هر دو از هم کلاسی های دوره دبستانم بودند با ۳ زخمی که به پشت جبهه منتقل شدند. منظره جان کندن جعفر باقرصاد جلو چشمم چنان اثری رويم گذاشت که تا ده سال بعد هر وقت در مسجد محل سخنرانی می کردم بجای روضه عون و جعفر امام حسين از خاطر جعفر خودمان برای مردم می گفتم. اگرچه جبهه جای خون بود و درد، و جولانگاه سوز و عشق، اما شوخی و خنده های صميمانه بچه ها نيز گهگاه گل می کرد، و روحيه می داد. جبهه ادبيات خاص خود را آفريد. مثلا اسم شهيد را گذاشته بودند: «شکلات پيچ». وقتی با حسين سرمدی حوصله مان سر می رفت می گفت برو یک مقدار غم وغصه بيار تا بخوريم و منظورش نخودچی کشمش ها بود که برايمان از محل کمک های مردمی می رسيد. ولی هر وقت می گفت امروز می خواهيم خون جگر و خون دل بخوريم می فهميدم هوس پسته و بادام کرده است. در کربلای ۴ «علی چی» يکی از بچه های محل دايزه (خاله) ای داشت به نام منوّر . هر وقت عراقی ها شبها منوّر در هوا شليک می کردند. بچه ها داد می زدند که علی چی! بدو که عراقی ها دايزه ات را به هوا انداختند!
از عمليات آزاد سازی خرم شهر هم منظره دشت وسيعی در اطراف شهر که عراقی ها در سرتاسر آن تير آهن های بلند کاشته بودند و حتی اتوبوسها و ماشين قراضه ها را بصورت عمودی داخل زمين کرده بودند تا از عمليات هلی برد هوايي افراد سپاه جلوگيری کنند برايم بيشتر ماندنی بود. در عمليات خيبر در جزيره مجنون شرکت داشتم و در هورها و باتلاقهای منطقه انجام وظيفه می کرديم. از سال ۶۴ به بعد که دانشجوی کارشناسی ارشد تربيت مدرس بودم همکاری من با جبهه از طريق آن دانشگاه و و در قالب ستاد پشتيبانی جبهه و جنگ دانشگاه ها بود. مقر اين ستاد اهواز بود و من عمدتا در قسمت جنگ روانی قرارگاه خاتم الأنبيا فعاليت داشتم. بخشی از کار ما در عمليات جنگ روانی مصاحبه با اسرای برجسته عراقی از جمله افسران و نيرهای دايره توجيه سياسی ارتش عراق بود که از بعثيهای قدر جبهه صدام تشکيل شده بود. من مترجم فرمانده قرارگاه خاتم الانبيا بودم و تلاش می کرديم با مصاحبه با آن اسرا آن ها را تخليه اطلاعاتی کنيم. بعضی از آنها حتی در حال اسارت از اظهار ارادت خودشان به صدام ابايي نداشتند. در واحد جنگ روانی اصلی ترين کار ما ترجمه اسناد بدست آمده از ارتش عراق بود. بعضی از اين اسناد بخصوص آنها را که در جزيره فاو بدست آورده بوديم اسناد با ارزشی بود و از آنها برای محکوميت رژيم صدام در مجامع بين المللی استفاده شد. از آن دوره هنوز اسنادی در اختيار دارم از اعدام های دستجمعی ارتش عراق برای جلوگيری از فرار از جبهه: ليستهای ۲۴۰ نفری، ۱۸۰ نفری و ۱۶۰ نفری از نام اعدام شدگان در محاکمه های صحرايي، همراه با تکه کاغذهای کوچکی که به آنها داده بودند تا قبل از بسته شدن به رگبار جوخة آتش دو خط وصيت برای خانواده خود بنويسند: سلامی مختصر و پشت سرش خداحافظی ابدی، همراه با علت اعدام: موقع کشيک در خط خوابم برده بود، و پاسبخش اسلحه ام را برداشته بود! و چيزهايي از اين قبيل. برخی خاطرات خوش جبهه از دوره همرزمی با رفقای دانشگاه بود: سيد محمود حسينی استاندار فعلی استان اصفهان، علی فزوه رئيس فعلی جهاد دانشگاهی اصفهان، و ده بيست نفر ديگر از دوستان قديمی. در سنگرهايي که کنده بوديم يک سنگر مال نماز جماعت بود. و من پيشنماز بچه ها بودم. چند روزی سيل آمد و ما شبها روی پتويي کف سنگر می خوابيديم که ۵ سانتيمتر روی آن آب بود. يکبار که از سنگر خود به سنگر نماز آمدم با پاچه های شلوارم که تا زانو بالا کشيده بودم و غرق گل بود به نماز ايستادم و بچه ها اقتدا کردند. هنوز هم می گويند نماز دلچسبی بود!
در جبهه مدتی در بخش جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبياء مشغول فعاليت بودم. بنا بود عملياتی توسط سپاه انجام گيرد و لازم بود در خط ما عراقی ها را سرگرم کنند تا از جبهه ديگری به آنها تک بزنند. يک فرستنده راديويي با برد ۱۰۰ کيلومتر در خط ما نصب کردند، و از من خواستند در اين راديو که فرستنده اش در يک سنگر بود روزی ۴ ساعت برنامه پخش کنم. من هيچ نواری در اختيار نداشتم. هرچه امتناع کردم فشار آوردند. برای آنها مهم نبود ۴ ساعت در روز من چه جفنگياتی خواهم گفت. می گفتند مهم اين است که تو يک مشت حرف به زبان عربی بلغور کنی و نيروهای عراق حساس شوند و اين برنامه را گوش بدهند. مهم فقط سرگرمی آنها تا روز شروع عمليات است. جالب بود. ميکروفون را که دست می گرفتم هر چه به ذهنم می رسيد بدون برنامه قبلی به قول خودشان بلغور می کردم. چند روز بعد نيرهای کمکی از مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق رسيدند و برنامه های آن راديو را منظم کرديم. بعد از عمليات مزبور از تعدادی اسير در کمپ اسرا سراغ آن راديو را گرفتم و مطلع شدم کما بيش شنوندگان قابل توجهی را جذب کرده بود.
در طول جنگ تحميلی بسياری از عزيزان پرکشيدند و ما را تنها گذاشتند. يکبار حساب کردم دانش آموزان کلاسهای من که به شهادت رسيدند به ۳۶ نفر بالغ شدند.
آغاز تدريس در دانشگاه :
سال ۶۲ يک سال قبل از فارغ التحصيلی از دورة ليسانس با پشتوانه ای که از جلسات کاری فلسفه داشتم به تدريس و همکاری با حوزه معارف دانشگاه مشغول شدم. شروع اين تدريس با حادثه بستری شدن يکی از روحانيون مدرس حوزه معارف شروع شد. چون نيمه ترم بود و حوزه معارف استاد ديگری برای تداوم تدريس آن استاد نداشت بناچار مرا برای تکميل آن کلاس انتخاب کردند. من هم با ارائه بحث خوبی در باب حرکت جوهری برای دانشجويان رشته شيمی که دلچسب تر از مباحث استاد اصلی درس بود حضور خودم را تثبيت کردم. به اين شکل قبل از اينکه از مرحله ليسانس فارغ التحصيل شوم استاد رسمی حوزه معارف اسلامی دانشگاه شدم. با ارزيابی معلومات حوزوی ام حق التدريس مرا در مرحله سطح فلسفه و معادل فوق ليسانس محاسبه کردند البته در آغاز از اينکه لو بروم و دانشجويان کلاسم بفهمند من خودم دانشجو هستم می ترسيدم. در آن نيمسال کذايي که قضيه لو رفت همزمان با تدريس خودم واحد معارف يک را انتخاب کرده بودم. دانشجويان کلاسم اصرار داشتند به آنها نمونه سؤال بدهم ولی رئيس حوزه معارف به من که خودم بايد آن امتحان را پاس می کردم نمونه سؤال نمی دادند، وبالأخره دانشجويان قصه را فهميدند. اما استادی که با او درس گرفته بودم و همکار خودم در حوزه معارف بود هنوز نمی دانست محمد خاقانی دانشجو که در ليست دانشجويان کلاسش هست خود من هستم. وقتی مرا بين دانشجويان سر جلسه امتحان ديد يکه خورد، و مرا از سالن امتحان بيرون کرد و يک ۲۰ ناقابل برايم رد کرد. اينچنين بود که برای سال های متوالی در دانشگاه های مختلف دروس حوزه معارف را تدريس کردم. بعد از چند سال ۱۳۸ بار معارف يک و ۷۸ بار معارف ۲ را تدريس کرده بودم!
ازدواج من، نقطه عطفی بزرگ در مسير زندگی ام :
سال ۱۳۵۹ ازدواج کردم. قبل از ازدواج با همسرم با خواهر يکی از دوستان برای ازدواج زير نظر دوستم صحبت کرده بودم ولی کفويت مورد نظر من حاصل نشد. احساس تنهايي انگيزه عمده ازدواجم بود. ولی در صدد يافتن همسری روشن ضمير و باهوش بودم. به لطف خدا با فردی که برای تدريس دينی دبيرستان به مدرسه محل ما می آمد و خود از اعضای سازمان اسلامی دانشجويان بود آشنا شدم. ازدواج او با من برای او که پدر نداشت و بايد با مسؤوليت خود با مخالفت برادر و اعضای خانواده اش تصميم می گرفت دشوار بود. ولی اين دختر دريا دل و متدين صرفا با انگيزه دينی مخاطره ازدواج با مرا پذيرفت و دل به دريا زد. دوستی برای ازدواج من استخاره کرده بود. آيه اين بود: ((أنزلنا من السماء ماءً …فاهتزّت وربت وأنبتت من کل زوج بهيج)). عبارت آخر آيه از نظر او بدان معنی بود که ثمره اين ازدواج يک پسر و يک دختر شاداب است. و سرانجام چنين شد. همسرم نيز برای ازدواج با من استخاره کرد، سوره نور آمد و آية نور: ((الله نور السموات والأرض. مثل نوره کمشکوة فيها مصباح. المصباح في زجاجة. الزجاجة کأنها کوکب درّي يوقد من شجرة زيتونة مبارکة لا شرقية ولا غربية. يکاد زيتها يضيء ولو لم تمسسه نار. نور علی نور. يهدی الله لنوره من يشاء)). عجيب اين که او سر سفره عقد و در برابر آينة بخت و اقبال ما نيز قرآن را برداشت و تفألی زد..و اين بار نيز همين آيه آمد! آيه نور به سرتاسر زندگی مشترک ما نور تاباند و مشعل فروزان راه پر پيچ و خم زندگی ما شد. و من و همسرم با هم پيمان بستيم که اين زندگی با دو اصل : ايمان و اخلاق قوام يابد. و هرجا اختلافی حاصل شد مرجع حل اختلاف ما قانون اسلام باشد. آن پيمان مکتوب را در ۲۴ سال گذشته يکی دوبار بيشتر نخوانده ايم. چون مفادش را حفظيم و در عمل به آن کوشيده ايم. مهريه ازدواج ما عبارت بود از: يک جلد کلام الله مجيد، مهر السنة حضرت زهرا (ع)، يک جلد نهج البلاغة، و يک دوره کتب شهيد مطهری. در محضر دوست محضر دارم که می خواست اين عقد را به ثبت برساند می گفت برای کتب شهيد مطهری بايد رقم ريالی تعيين وثبت کنيد چون ممکن است عند المطالبه در بازار موجود نباشد. با يک حساب سرانگشتی به او گفتم: بنويس مبلغ ۳۰۰ تومان. روزی در کلاسی در بيروت دانشجويي هنگام بحث از ازدواج از من پرسيد مهريه همسرتان را چقدر گرفتيد. بايد با ليره لبنانی ۳۰۰ تومان را حساب می کردم . مبلغ ۵۰۰ ليره لبنانی می شد، که فقط با آن می شد يک بطرِی آب معدنی خريد!
باری، اين پيوند نا گسستنی و مبارک آغاز عمری زندگی مشترک و تلاش مشترک بود، سرشار از فداکاری های همسر مهربانم که بخش عظيمی از توفيقات خود را مرهون او می دانم، ره توشه اين پيوند نيز بروز دو فرزند شد : پسری که در به يمن همزمانی ولادتش با ولادت امام زمان(عج) مهدی نام گرفت، و دختری که به برکت همزمانی تولدش به ولادت عيسی بن مريم او را مريم ناميديم. به آنان هميشه مباهات می کنم، و از دعای خير و توفيق اقامه نماز فراموششان نمی کنم : ((رب اجعل لی مقيم الصلوة ومن ذريتی ربنا وتقبل دعاء)). گاه به ياد پسرم می آورم که پدر مرحومم به او می گفت: من پدری داشتم بی سواد. مختصری درس خواندم از او سبقت گرفتم. پدر تو درس فراوان خواند و از من سبقت فراوان گرفت. به من قول بده که تو هم از پدرت گوی سبقت را بربايي.
تحصيل در حوزه قم :
سال ۶۳ از دانشگاه اصفهان فارغ التحصيل شدم. مدير گروه عربی دانشگاه اصفهان مرحوم دکتر رضا هاديزاده که به من علاقه فراوان داشت مصر بود که مرا به عنوان کارشناس در گروه عربی استخدام کند. اما عليرغم نياز وافری که به خاطر تأهل داشتم از استخدام در سيستم اجرايي و اداری گريزان بودم. در آزمون کارشناسی ارشد عربی دانشگاه تربيت مدرس شرکت کردم. خوشبختانه قبول شدم و متأسفانه فقط من قبول شدم. دانشگاه در آن دوره که دوره چهارم پذيرش دانشجو بود حاضر نبود برای ۱ نفر کلاس تشکيل دهد. مجبور شدم يک سال بمانم تا قبول شدگان دوره بعد به من ملحق شوند. يک سال نياموختن برایم غير قابل تحمل بود. لذا برای ادامه تحصيل به حوزه قم رفتم. در قم در مدرسه امام محمد باقر (ع) مستقر شدم و در حجره ای با دو طلبه ديگر از خمينی شهر هم حجره شدم. هر هفته شنبه تا سه شنبه قم بودم و ۳ روز آخر هفته برای تدريس معارف در اصفهان به خانه می آمدم. هدف من از حضور در قم تحصيل فقه نبود . فقط قصد آموزش فلسفه اسلامی داشتم . اما طلبگی و خوردن نان امام زمان و شهريه طلبگی بدون خواندن فقه ظاهراً ناموجّه می نمود. لذا ابتدا در يک درس فقه انتخاب کردم با آيت الله عبايي خراسانی که در حجره ای در صحن بزرگ حضرت معصومه (ع) لمعه جلد ۱ درس می داد. او بعدا رئيس دفتر تبليغات حوزه قم شد. ۲۰ نفری در کلاسش بوديم که چند نفرمان طلاب پاکستانی بودند. روزی قبل از شروع بحث گفت الآن که به حجره می آمدم زنی روستايي در صحن حرم از من خواست برايش استخاره کنم. اما تأکيد داشت که استخاره را خوب بياورم. وقتی به او گفتم استخاره ات بد است عصبانی شد و کلی به من غر و لوند کرد . بعد راهش راه کشيد و دور شد. و من او را دنبال می کردم و ديدمش که سراغ آخوند ديگری رفته و از او می خواهد برايش استخاره کند و حتما خوب بياورد !
اما درس اصلی که دنبالش بودم درس اسفار آية الله جوادی آملی بود. ايشان در مدرسه سعادت درسی نيمه عمومی داشت با حدود ۶۰ طلبه که از ۶ سال قبل با آنان يک دوره آموزش اسفار را شروع کرده بود، و عليرغم کنار گذاشتن خيلی از بخشهای اسفار مربوط به طبيعيات پس از گذشت ۶ سال به آغاز جلد نهم رسيده بود که من به ساير شاگردان ملحق شدم.
روز اول پس از اتمام درس يک روحانی که ۶ سال گذشته را در آن درس شرکت کرده بود از اين غريبة تازه وارد و مهمان ناخوانده پرسيد: برای شرکت در اين درس شما بايد قبلا يا نهاية الحکمة علامه طباطبائي را خوانده باشيد يا شرح منظومة حاج ملا هادی سبزواری را. شما کدام يک را خوانده ايد؟ گفتم: نهايه را . پرسيد: نزد کدام استاد؟ وقتی به او گفتم : خودم خواندم. استاد نداشتم، دلش را گرفت و قاه قاه به ريش من خنديد. و ديگر چيزی به هم نگفتيم.
بحث مورد تدريس مبحث معاد بود. اولين روز که ايشان مرا به عنوان يک غريبة تازه وارد در درس خود يافت محترمانه پس از درس تذکر عمومی داد که آنها که بحث نفس در جلد ۸ را در اين کلاس نبوده اند بخاطر تفرع بحث معاد بر آن قسمت در اين درس شرکت نکنند. گرچه اين تذکر تنها شامل من می شد، اما برای من که فقط بخاطر درس ايشان وارد حوزه قم شده بودم عملی نبود. لذا فردا نيز در درس شرکت کردم. تذکر ديروز بار ديگر با لحنی شديدتر تکرار شد. روز سوم که رفتم پاسدار محافظ ايشان دم در جلو مرا گرفت. با خواهش و تمنا خواستم مرا همان يک روز راه دهد، و در جلسه بجای گوش دادن به بحث شروع به نوشتن نامه ای به ايشان کردم برای توضيح وضع خودم و انگيزه ام از شرکت در آن درس. به اختصار به موضوعات مختلفی پرداختم تا دل استاد را بدست آورم، اما شايد کارساز ترين قسمت نامه استناد من به آيه ای بود از قول موسی (ع) خطاب به خضر (ع) که عرض کرد: هل أتبّبعک علی أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً؟. آيه کار خود را کرد و نامه را پس از اتمام درس به ايشان دادم و رفتم. فردای آن روز هم به جلسه راهم دادند و هم خواستند با ايشان صحبت کنم. معظم له علاوه بر تجويز شرکت من در درس ايشان توصيه کردند حتما در درس اشارات و تنبيهات آيه الله حسن زاده آملی نيز شرکت کنم. تا آن وقت استاد حسن زاده را نمی شناختم. سراغ گرفتم و به مسجدی که درس ايشان در آن تشکيل می شد راهنماييم کردند. در حدود ۴۰۰ طلبه از رجال و متضلّعين در علوم عقلی در آن کلاس شرکت داشتند. و اين پير مرد نازنين که بسيار نحيف و نزار بود پيچيده ترين مباحث رياضی و فلسفی را در مجموعه بزرگ با استفاده از حرکات انگشتانش مطرح می کرد. يکبار با تبسمی گفت از من خواسته اند مباحث رياضی را پای تابلو درس بدهم و ارقام و خطوط را رسم کنم. بعد خنده بلندی کرد و آن درخواست را شوخی گرفت. او در رياضيات قديم و جديد متبحر بود. آنجا شنيدم حتی استادان برجسته رياضی دانشگاه تهران و صنعتی شريف تأليفات خود را برای تصحيح خدمت ايشان می فرستند. در آن دوره ايشان حدود ۶۰ روز بحث خود را به ابطال دلايل رياضی بوعلی در اثبات محدود بودن و تناهی عالم طبيعت اختصاص داد. برهان های سلّمی و ترسي و مسامته را ابطال کرد و بر عدم تناهی طبيعت در ابعاد ثلاثه اش از باب اين که مرتبه ای از خلق خالق لا يتناها است و ((کلّ يعمل علی شاکلته)) اصرار می ورزيد. اگر چه بيان ايشان در ردّ دلايل بوعلی به نظرم موجّه می نمود، اما آنچه برايم حل نشد توجيه بزرگ شدن تدريجی آسمانها بود که قرآن بر آن تصريح دارد. البته معظم له علاوه بر اين کلاس روزانه يک جلسه ديگر هم داشت. به روايت يکی از شاگردانشان آن جلسه تدريس عرفان بود، ولی بجای ۴۰۰ شاگرد فقط ۳ شاگرد حق شرکت در آن جلسه را داشتند. آنها هم مجاز نبودند مطالب ايشان را ضبط کنند و حتی قلم و کاغذ سر کلاس ببرند. شنيدم که گاه در يک جلسه يک کلام هم رد وبدل نمی شد، مريدان ساعتی می نشستند و حرکات و سکنات استاد را نظاره می کردند. و جلسه تمام می شد. در حوزه علاوه بر شرکت در دو درس فلسفه يک درس فقه خودم مکالمه عربی تدريس می کردم. اواخر سال تحصيلی هم دوره ای ها منتظر روزی سرنوشت ساز و به ياد ماندنی بودند. روز اجرای «مراسم تعميم» و ملبس شدن به لباس روحانيت. هم حجره ای ها به من برای شرکت در اين مراسم اصرار فراوان کردند. ولی مثل اين که باب اين کار نبودم. شايد لياقتش را نداشتم. در دوره عمرم تنها يک بار ملبس شدم، آنهم روزی که به خانه يکی از دوستان طلبه رفته بوديم. مهمانی ناهاری که ده نفری شرکت داشتند. وقتی خواستند يک عکس يادگاری دستجمعی بگيرند چون همه معمم بودند اصرار کردند ملبّس شوم. تمکين کردم و عکسی گرفتيم. ولی وقتی عکس را ظاهر کردند يکه خوردم : عمامه ای که بر سرم گذاشته بودند سياه بود! يعنی من سيدّ شده بودم. عکس را در هفت تا سوراخ پنهان کردم. چون اگر متهم می شدم که خود را به سلسله جليلة سادات وصل کرده ام چه بايد می کردم؟
دوره کارشناسی ارشد زبان و ادبيات عربی در دانشگاه تربيت مدرس :
با اخذ مدرک ليسانس از دانشگاه اصفهان در سال ۶۳ و يکسال تحصيل در قم برای انضمام ۲ نفر قبولی ديگر به من برای راه اندازی دوره چهارم رشته عربی تربيت مدرس مهرماه ۶۴ در آن دانشگاه مشغول به تحصيل شدم. همزمان با مراجعه به وزارت ارشاد در امتحانات ويژة انتخاب رايزن فرهنگی در کشورهای عربی شرکت کردم. امتحانات کتبی و مصاحبه های سخت و متعددی از من به عمل آمد و سرانجام پذيرش مرا به عنوان رايزن فرهنگی ايران در لبنان اعلام کردند. ولی چون مشروط به سکونت من در تهران به مدت ۶ ماه برای شرکت در دورة ويژه ای بود و از طرفی در آزمون کارشناسی ارشد هم پذيرفته شده بودم و برای ادامه تحصيل انگيزة بيشتری داشتم از آن موضوع منصرف شدم. باری، عليرغم ميل فراوان به ادامه تحصيل در رشته فلسفه بخاطر منع قانونی رشته عربی را ادامه دادم.
آغاز فعاليت در ترجمه از زبان عربی :
ترجمه از عربی به فارسی را در دوره ليسانس آغاز کردم. مدتی مترجم يک گروه فرهنگی سياسی عراقی بودم که در اصفهان فعاليت می کردند. کتابی در مورد ولايت فقيه نيز برايشان ترجمه کردم که بصورت داخلی منتشر شد. در مقطع کارشناسی ارشد در خلال جنگ مترجم بخش جنگ روانی قرارگاه خاتم الأنبيا و کمپ اسرای عراقی بودم. همانجا بود که به پيشنهاد ستاد پشتيبانی جبهه و جنگ دانشگاه ها کتابی از مؤلفی سعودی به نام حسن الصفار با عنوان کيف نقهر الخوف به اسم غلبه بر خوف به فارسی ترجمه کردم که توسط جهاد دانشگاهی مرکز سال ۶۶ به چاپ رسيد. اما اوج کارهای ترجمه در تهران در همکاری با همايشهای بين المللی تهران از قبيل سالگردهای پيروزی انقلاب و کنفرانس همياری ملت عراق بود. فعاليت های ترجمه من بيشتر در بخش ترجمه کتبی يا همراهی با مدعوين عرب بود.
خيانتی که در کار مترجمی مرتکب شدم :
از قديم گفته اند: «المترجم خائن» ، اما گمان نمی کنم هيچ مترجمی در طول تاريخ مرتکب خيانتی شده باشد که من شدم!
در همايش بين المللی سالگرد پيروزی انقلاب علاقه مند بودم توان خودم را در بخش ترجمه همزمان که بسيار دشوار است و مستلزم تبحر فراوان است بيازمايم. البته با وجود مترجمين خبره وزارت خارجه و ارشاد و صدا و سيما طبيعی بود مرا به آن قسمت راه ندهند. مدتها مترصد فرصت بودم تا روزی لحظة موعود فرا رسيد، و مترجم آن روز در سالن حضور نيافت. کنفرانس با حدود ۴۰۰ مهمان داخلی و خارجی در هتل استقلال تهران بود. يکی از مسؤولين سالن از سر ناچاری به من اجازه داد برای ترجمه همزمان سخنران مصری آن روز وارد اتاقک مخصوص شيشه ای که مشرف بر سالن سخنرانی بود بشوم. سخنران آقای دکتر محمد سليم العوّا استاد رشته حقوق دانشگاه قاهره بود. با دنيايي از ترس و لرز و دلهره وارد جايگاه شدم . بخصوص که حضار ايرانی را از بالا می ديدم که گوشی ها را به سر زده و آماده شنيدن مطالب ترجمه شده من بودند. دکتر العوا ابتدا با لحنی ملايم و کاملا فصيح سخنان خود را آغاز کرد و باعث شد آرامشی نسبی در من بوجود آيد. ترجمه از عربی به فارسی و بالعکس اين مشکل را دارد که بخاطر وارونه بودن چيدمان اجزاء جمله همواره مترجم يک جمله عقب تر سخنران حرکت می کند، مشکلی که بين دو زبان انگليسی و فارسی وجود ندارد. به هر حال می دانستم که حتی جا انداختن يک جمله چه بسا رشته کلام مرا می گسلد و همه چيز خراب می شود. اما به تدريج کار دشوار شد. سخنران هر لحظه بر سرعت سخنوری خود می افزود و من به دنبالش می دويدم تا عقب نيفتم . دقايقی بعد از نطق فصيح عدول کرد و به لهجة غليظ مصری حرفهايي زد که ديگر يک جمله از آنها را نمی فهميدم. دنيا در نظرم تيره و تار شده بود، بايد چاره ای می انديشيدم. يا فرار می کردم بدون اين که يک لحظه به عقب خود نگاه کنم، يا از ذکاوت اصفهانی خود مشکل را طور ديگری حل می کردم. بالاخره آن فکر شيطانی به مغزم خطور کرد: سخنران داشت از حقوق بشر در اسلام حرف می زد. من هم که يک چيزهايي جسته و گريخته در اين مورد می دانستم تصميمم را گرفته بودم. آری بايد از خودم سخن می گفتم! آخر بايد آبروداری می کردم. مجلس به آن عظمت را که نبايد توی خماری می گذاشتم! دل به دريا زدم و شروع کردم به صحبت. متين و آرام. چند جمله ای که از خودم گفتم ديدم صدای سخنران که با گوشی آن دستگاه در گوشم می پيچد تمرکز مرا خراب می کند. ولوم صدای او را هم بستم تا ديگر حتی يک کلمه هم از او نشنوم! بعد از چند لحظه به فکر افتادم ضمن صحبت کاری بکنم که راز اين جنايت هولناک و اين خيانت بزرگ که در تاريخ ترجمه بی سابقه بود فاش نشود! فهميدم. بايد به سخنران نگاه می کردم . هرچه او حرف می زد منهم صحبت می کردم. وقتی او سکوت می کرد بايد سکوت می کردم. هر از گاهی نيم نگاهی به خبرنگاران رسانه ها می انداختم و می ديدم چطور با عجله حرفهای مرا يادداشت می کنند. الغرض نيم ساعتی نطق غرّای من طول کشيد و با اتمام نطق سخنران من هم جمع بندی کردم. نمی دانستم از آن اتاقک که بيرون بروم چه اتفاقی خواهد افتاد. وقتی بيرون رفتم مرد تنومندی که بعدا فهميدم رئيس بخش ترجمه وزارت خارجه است با عجله به طرف من آمد. بند دلم گسيخت ، چون يک سيلی او کافی بود تا مرا پخش زمين کند. او اسم و آدرس مرا پرسيد . وحشت زده به او گفتم با من چکار داريد؟ گفت آقا من ترجمه شما را گوش دادم. چقدر ترجمه شيوا و روانی بود! ما به همکاری شما نياز فراوان داريم. و آدرس و شماره تلفن شما را می خواهيم! تازه فهميدم تخصص او زبان انگليسی بوده و چون سخنان دکتر عوا را نمی فهميد و من هم از خودم حرف می زدم و لا جرم صحبتهايم روان بود او خوشش آمده بود. فردای آن روز که روزنامه ها را ورق می زدم ديدم همه صحبتهای مرا بجای سخنان دکتر العوا منتشر کرده اند. از آن حادثه ۱۸ سال گذشت تا در سال ۸۱ در قاهره به دانشگاه قاهره رفتم. مايل بودم بار ديگر دکتر العوا را ببينم و از او حلاليت بطلبم. اما او به مرخصی رفته بود. ۲ سال ديگر هم گذشت و مهر ۸۳ برای شرکت در همايش بين المللی ابن زيدون اندلسی به اسپانيا رفتم. روز دوم همايش وقتی اولين سخنران جلسه را معرفی کردند شگفت زده شدم. او همان دکتر محمد سليم العوّا بود! بی اختيار گوشی ترجمه همزمان را به گوشم گذاشتم ببينم عکس العمل مترجم همزمان که سخنان او را به اسپانيولی ترجمه می کرد چگونه است. ۵ دقيقه بيشتر نگذشته بود که مترجم که به سرعت سخنان عوا را ترجمه می کرد داد می کشيد و می گفت يک نفر به ايشان تذکر دهد خيلی تند صحبت می کند ! و من نمی توانم به ايشان برسم. فرصت را مغتنم دانستم و با وقتی که از رئيس کنفرانس گرفتم پس از سخنرانی دکتر العوا پشت تريبون رفتم و گفتم آقای دکتر العوا امروز همان مصيبتی را برای مترجم اين کنفرانس بوجود آورد که ۲۰ سال قبل برای مترجم کنفرانسی در ايران آورد. و آن مترجم بينوا کسی جز من نبود. ولی من آن روز زرنگ تر مترجم امروز شما بودم و خطابه ای ايراد کردم که فردا به اسم العوا در جرايد ايران منتشر شد . مع ذلک يک حلاليت به ايشان بدهکار بودم و امروز در حضور شما تقديم ايشان می کنم. حضار با شنيدن اين حکايت بشدت مرا تشويق کردند و دکتر العوا مرا در بغل گرفت و خطاب به حضار گفت من به ياد می آورم آن روز در ايران بعد از اتمام سخنم مرا خيلی تشويق کردند. امروز فهميدم همه آن تشويق ها بخاطر سخنرانی آقای دکتر خاقانی بوده است!